سلام
امروز طبق قولی که داده بودم به سراغ شعری از یکی از شعرای فارسی گوی معاصر رفتم.
این شعر با نام مسافر کاری از محمد کاظم کاظمی شاعر معاصر افغان است. و آنرا در زمان اشغال افغانستان بدست شوروی سروده است:
مسافر
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
بجز آخرین صفحه دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم با زوی همسنگرت را
همان دستمالی که پولک نشان شد
و پو شید اسرار چشم ترت را
سحر گاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا! آخرین پاره پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا می روی ای مسافر؟ درنگی!
ببر با خودت پاره دیگرت را......
چون بوی روز از تن دریا پرید- درد
در سینه ام نشست و امید از برم گریخت
خواندم ز روی یاس من آهنگ باز گشت
آواز من بگوش کسی جز خودم نریخت!.........
من دیده ام شکوه تماشا را
در چشمهای تو....!
وقتی که پای آینه می آرائی
گلهای گیسوانت را!
احمد شاملو
سلام
امروز از صبح که از خواب پا شدم بد جوری دلم هوای شهرم رو کرده.
واسه همین هم امروز می خوام یه شعر از کارهای خودم به نام کارون رو برای دوستان عزیز بنویسم. امیدوارم خوشتون بیاد!
کارون
کارون ای ترانه هستی بخش
کارون ای الهه زیبائی
کارون ای شکوه خداوندی
در جلوه گاه پاک اهورائی
نامت همیشه ورد زبانم هست
در شعر من همیشه نشانت هست
کارون ای الهه زیبائی
خورشید در فراق تو می میرد
هر صبح تا به شام ز روی تو
از عشق پر هوس بوسه می چیند
کارون ای حقیقت و افسانه
کارون ای تغزل مستانه
کارون ای تو شاهد یاد آور
از لحطه های وحشت بیگانه!
در سینه ات حضور شقایق هاست
در خاطرت صداقت آلاله
در ناله های مبهم هر روزت
یاد دلاوران ز کف داده
آغوش خود گشا که می آیم من
در یک غروب پاک خیال انگیز
دستی کشم به گیسوی پر تابت
افتم ز خود رها به دامانت
من دیده ام شکوه تماشا را
در ساحل نهفته به دام تو
در نخلهای شعبده گیسوی و
در قصه های عشق نشان تو
کارون ای ترانه هستی بخش
نامت همیشه ورد زبانم هست
کارون ای الهه زیبائی
در شعر من همیشه نشانت هست.....
ع.ن.نوروزی
(غروب کارون)
سلام
جلوی آینه نشسته بود و با چشمان وحشی بیگانه رنگ خود ، تصویر غم زده یک مرد را درون آن می پائید!
آنجا نشسته بود و در خیالش در ساحل خیال انگیز رودخانه قدم می زد ، می رفت و می آمد...مه غلیظ کنار ساحل دیدش را گرفته بود...در امواج سیماب گون رودخانه تاروپود از هم گسسته رویائی دور و دراز می دید...مردی که می آید، مردی که همچون او از دنیای پر بیداد خسته است و برای رهائی او می آید....مردی که با همه مردها فرق دارد، مردی که نامردی در وجودش تعریف نشده است!
با خود گفت:«آری ! او می آید! او که هزار سال است خبر از آمدنش می دهند!می آید و ابرهای سیاه و زشت را از رخ خورشید زیبا می زداید...و شکوه این آب سیمین را صد چندان می کند!»
ناگهان صدای قدمهائی از ورای مه به گوشش خورد! با خود گفت:«آه! یعنی ممکن است؟! شاید این صدای پای همان منجی من باشد!»
بی اختیار به دنبال صدای قدمها به راه افتاد... بر سرعت قدمهایش افزود تا او را سریعتر بیابد!اندک اندک ساحل رودخانه در پس مه از نظرش محو شد. صدای تند نفسهائی را در کنار خود می شنید...
کم کم تصویر رنگ باخنه کلبه ای از ورای مه خودش را نشان داد...به در کلبه رسید...از پشت در صدای حرف زدن مردی را می شنید...چه صدای دلنشینی...
با خود گفت:«خودش است! او همان منجی من است!! آمد! سرانجام آمد!!»
با شوقی کودکانه درب را باز کرد... در انتهای فضای مه گرفته اتاق مردی تنها جلوی آینه نشسته بودو با چشمان وحشی بیگانه رنگ خود، تصویر غم زده مردی را در آینه می پائید...!
غروب کارون