سلام دوستان
امروز با یه شعر از فروغ فرخزاد شاعره معاصر کشورمون در خدمت شما هستم.
از نظر خیال انگیزی و تازگی مضامین شعری ، هنوز هم کسی از بین خانومها پیدا نشده که بتونه روی دست فروغ بزنه!
اما این شعر اسمش هست دوست داشتن ! و کسانیکه دیوان اشعار فروغ رو خوندن ، می دونن که این شعر آغاز گر اون کتابه!
دوست داشتن...
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری ! آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست!
از سیاهی چرا هراسیدن؟
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر خواب آور گل یاس است
آه!بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه!بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویا ها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها!!!
دانی از زندگی چه می خواهم؟
من تو باشم...تو...پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
باردیگر تو... بار دیگر تو!
آنچه در من نهفته دریائیست
کی توان نهفتنم باشد؟!
با تو زین سهمگین طوفان
کاش یارای گفتنم باشد!
بسکه لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
آری! آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست!
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوتین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران سرودش باد
جامه اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه ای باید!
بافته بس شعله زر تارپودش باد
گو بروید یا نروید
هرچه در هرجا که میخواهد
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست!
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید!
باغ بی برگی
خنده اش خونی است اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ... پائیز!
مهدی اخوان ثالث
شمعیم خوانده ایم خط سرنوشت خویش
مارا برای سوز و گداز آفریده اند...