سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غروب کارون


ادبیات (شوکت سازند)
.: شهر عشق :.
گروه اینترنتی جرقه داتکو
بهار عشق
در جستجوی تو *** مجتبی نجف زاده***
*مریم حقیقت*
آیه های مذاب*فاطمه مرادی*
آرین شعر
دوزخیان زمین
یادداشتهای روزانه رضا سروری
انجمن ادبی دانشگاه زابل
یاسوج عــــشقـــــولـــــک
جیگر نامه
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی من
آیان ... * جواد*
بانوی آفتاب
من هیچم
وبلاگ شخصی محمد جواد ایزدپناه
دوباره نو(mona)
توکای شهر خاموش
گوشه دل
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
بهزاد بهادری
بهزاد بهادری****
دردواره*آذر قلی نژاد*
سید محمد رضا هاشمی زاده
پیله تنگ پروانگی**علیرضا نعمت پور**
انجمن شعر کاشان
فرهنگسرای نصرالله مردانی(ستیغ سخن)
عماد شوشتری *** آخرین چریک
زمزمه های دل ** آل مجتبی**
سراب در دویدن آهو ** مارال عابدی**
زوزه*مصطفی اسدی*
ترشحات ذهنی حق گو
ساقی نامه ** انجمن ادبی**
سحوری **غزل امروز**
جامی از احساس
روح خزنده*فروغ*
مجله شعر آستان***
هیشکی *** فردین
*سمانه نائینی*
پیاده رو * هوشنگ حبیبی*
پ.الف.صبا
رزا جمالی

درود خداوند بر تو ای ابا عبدالله و بر جانهای عاشقی که بر آستان تو فرود آمدند....

 

عاشورا

ادامه مطلب...

ارسال شده در توسط نوری نوروزی

با سلام

 

آئینه شکسته پدیدار می شود

تصویر تلخ فاجعه تکرار می شود

سم در دل پیاله آب است بی دریغ

کی بوسه زن به سینه دلدار می شود

خنجر ز دست دوست په پشتش نشسته است

این دشنه زینت کمر یار می شود

او هم ز ساده لوحی مردم دلش شکست

آری! همیشه فاجعه تکرار می شود

تنهاترین ستاره هفت آسمان عشق

در دیدگان فاصله انکار می شود

ما بین آن ستاره و این مردمان کور

سیم و زر است باز که دیوار می شود

او در دل سیاهی شبها شکست و گفت:

وقت سحر ستم به سر دار می شود

اینک سحر رسیده ، ولی از کران دور

دستان شوم شمر پدیدار می شود

محسن سلمانی

عاشورا

امروز عاشورا ست و ساعاتی از غوغای عاشق کشی در سرزمین عشق می گذرد. حسین ، عاشق و معشوق تمام دوران اینک سر بر بالین خاک نهاده است.

امروز که 1323 سال از واقعه عاشورا می گذرد ، به گنبد بارگاه او که نگاه می کنی هنوز هم حرفهای بسیاری برای گفتن دارد... حتی بیشتر از ظهر عاشورا.....

بیرق سرخ بالای گنبد به تو می گوید جنگی که حسین علیه السلام آغاز کرد هنوز به پایان نرسیده است و چه بسیارند حسین هائی که باید جان خویش را در طبق اخلاص و به رسم پیشکش به در گاه معشوق بسپارند.

به راستی حسین (ع) آنچنان عظمتی بر پا کرد و چنان لرزه ای بر پیکره  بشریت وارد ساخت که  هیچ قلمی را یارای وصف آن نیست!

آنروز چه روز پر افتخاری بود برای کره خاک ،‏چو شاهد بود اهالی غیرتمندش برای عقیده و به پاس آزادگی ،جان خویش را در محضر دوست به قربانگاه می فرستند.

به راستی با شکستن هر استخوان حسین در زیر سم اسب شامیان نابکار، آزادگی معنای جاودانه تری به خود می گیرد و با هر شهید که در محشر کربلا بر خاک می افتد ، آزادگی ستائی و اندیشه قیام برای آزادی هزاران سال بر طول عمر خویش می افزاید.

حسین عاشق بود و به راستی که عشق کمال خود را از حسین (ع) دارد.

او عشق را تا بینهایت آن طی می کند و جان خود را در راه اثبات عشق آسمانیش فدا می سازد.... حسن تشنه درک اینهاست!

اگر دیروز او تشنه جرعه آبی بود ،‏امروز تشنه لبیک دریا دلانی است که عظمت روح او را درک کرده اند....اگر دیروز یزید و ابن زیاد جرعه ای آبش ندادند ،‏امروز ما نمی گذاریم از تشنگی جان بدهد.

حسین (ع) رفت ، اما بذری را در زمین کاشت که اینک درختی تناور شده و شاخه هایش از هر سو آسمان کره خاک را مسخر خویش می سازد....

حسینم پیکر پاکت نیام عشق باید کرد

حسینم اسم نابت را نام عشق باید کرد........

غروب کارون


ارسال شده در توسط نوری نوروزی

سلام

امروز شنبه است. از صبح که از خواب بیدار شدم حال و حوصله خودم رو هم ندارم! نمی دونم چی شده که باز هم همون احساس مبهم قدیمی به سراغم اومده! همون احساسی که چند ماهی خبری ازش نبود.

راستی! چند وقته که دیگه چیزی خوشحالم نکرده؟!نمی دونم! چند روز ،چند هفته؟چند ماه؟یا...

درد مبهمی از جلوی پیشونیم شروع میشه و از زیر گوشم رد میشه.حتی حال و حوصله نوشتن رو هم ندارم!

خیلی سخته! فکر می کنم دارم تموم میشم!دیگه طاقتم به سر رسیده.خسته شدم از بس که بیخودی و زورکی لبخند تحویل مردم دادم!

از هر کسی که درباره من سئوال کنی ، میگه یه آدم مرموز و خوشحال!اما من خودم که می دونم اینطوری نیست!

بی احساسی داره همه جای زندگیم نفوذ میکنه و اون رو مسخ میکنه!

توی این لحظات احساس می کنم شدم همون آواره شب گرد کوچه های تنهائی.تنهاترین فرد در شلوغترین جا!مسخره ست اما حقیقت داره!

اینجا هرکس رو که میبینی از پشت یه صورتک به تو نگاه می کنه!از لبخندها بوی دروغ می آد!!و از نگاهها جز احساسی سردو خشک چیز دیگه ای دستگیرت نمی شه!

در اینجا فقط یه نفر هست که شاید از این قاعده مستثنی باشه که اونهم خدا می دونه،‏شاید نقشش رو بهتر از بقیه بازی میکنه!!!

توی چشماش که زل می زنم ،‏حد اقل اون حالت بی اعتنائی و احساس سرد رو نمی بینم.بلکه نگاهش تردید داره! تردیداز چی؟..نمیدونم

اینجا همه چیز بوی دروغ می ده! دوستی و دشمنی،‏همدردی و عطوفت،‏تنفر و علاقه... همه و همه ساختگی و دروغی هستند!

حالا من موندم وسط یه بیابون پر از دروغگو! بعضی وقتها احساس می کنم دیگه هیچ احساسی نسبت به تموم اون چیزهائی که یه روزی دوستشون داشتم ندارم!

هرروز یه جور شروع میشه و همونجوری هم تموم میشه ،‏تموم روزها شدن مثل هم!و یه مشت کاغذ خط خطی و ناخوانا شده خوراک روحمون!و هرروز همون چهره های تکراری که از پشت نقاب به آدم چشمک می زنندو لبخند های تلخ و ساختگی و زورکی ، که مو رو به تن آدم سیخ میکنه!

وقتی هیچ همدردی پیدا نشه که بشه باهاش حرف زد،‏همین صفحه هم واسه خودش گنجی میشه!

یکی از دوستام ،-‏همونی که میگم توی نگاهش دروغ نیست-  چند وقت پیش یه قطعه ادبی واسه ام فرستاد:«خوابگرد و دیگری» قطعه ای که مضمونش به اندازه اسمش و حتی به اندازه فرستندش مرموز بود!

ولی خوب هرچی بود ،‏درست و حسابی دست گذاشت روی مخ من ،‏تا این مغز بعد از مدتها شروع به کار بکنه! تا اصلا یادم بیاد که مغزی واسه فکر کردن دارم!! تا یادم بیاد کجای کارم؟ژ

خوب که فکر می کنم می بینم که قصه زندگی من همون قصه خوابگرد و دیگریه!

ومن بعضی وقتها خوابگردی بودم که یک دیگری »می تونسته بهم کمک کنه و نکرده! و بعضی وقتها هم دیگری بودم که برای نجات یک خوابگرد بخت برگشته ، خودم رو به کشتن دادم!یعنی برای هیچ و پوچ!!!!

جائی که هیچ حرفی برای گفتن نمونده باشه دیگه مجالی برای موندن نیست!باید رفت!! می دونم که اگر برم دل هیچکس برام نمی سوزه چون کوچکترین جرقه احساسی در نگاه هیچکس نمی بینم.اما! احساس مسئولیت می کنم ،‏نه برای خودم که برای اون دیدگان مردد!! جواب اونها رو چی بدم؟

خدایا چقدر سخته!!

دیگه همه چیز برای من مفهوم خودش رو از دست داده، صداقت: یه چیزی اونور دروغه!و عشق:عکسیه که از تنفر گرفته اند!و دوستی همون دشمنیه که مطلوم نمائی میکنه.و روز همون شبه که با یه سطل رنگ این شکلیش کردن!

و من ....تصویر مبهمی از یک نفر! که روزی زنده بود! که روزی توی همین کوچه ها ،‏سر همین کلاسها و باهمین بچه ها رفت و آد داشت!

آره! از من بجز یه انعکاس ضعیف توی یه آینه شکسته دیگه هیچ چیز باقی نمونده!

دیگه چیزی برای از دست دادن وجود نداره!

با خودم که تعارف ندارم!«من هیچی نیستم» ،‏شاید اگه یه روزی یه نفر این حرفو به من میزد ،خیلی ناراحت میشدم،‏ولی حالا این جمله رو دیوانه وار دوست دارم!

خیلی سخته که آدم وسط این همه آدم ماشینی،‏آدم آهنی،‏ادم فضائی،یا اصلا هر چی که اسمشون هست زندگی بکنه! واقعا سخته.

تمام مکالمات روزانه ما شده یک مشت حرف چرت و پرت و یک مشت لبخند زورکی تحویل هم دادن!و به دروغ ،قربون صدقه هم رفتن!!همین!

جائیکه ایمیل و وبلاگ شده ایمن ترین مکان برای گفتن از خودمون،باید فاتحه زندگی رو خوند!

می دونم که من تنها کسی نیستم که ای چیزها رو حس میکنه،‏که اینجوری فکر میکنه...اما...

فکر؟!!!

آخه پسر خوب !تو اگه فکر داشتی که حال و روزت از این بهتر بود!آره! من اگر فکر داشتم،‏حداقلش این بود که حرفام رو فرو نمی خوردم!

جائی که دوست داشتن شده مثل یه معمای هزارتو! و گفتن «دوستت دارم» از اعتراف به قتل سخت تر باشه! دیگه جائی برای موندن نیست!

باید رفت! مهم نیست به کجا ! مهم اینه که نباید اینجا موند.

باید به جائی رفت که آدم رو به اندازه خودش قدر بدونن ،نه به اندازه کلمات قشنگ و دهن پرکنی که بلده!

شاد باید به روستائی در عمق جنگلهای افریقا رفت!ویا در میان مردم قطبی در سرما و یخ بندان زندگی کرد!

یعنی ممکنه که هنوزهم جائی روی زمین وجود داشته باشه که همون سادگی بی غل و غش آدم توش مهیا باشه؟یا برای پیدا کردن اون باید به سیاره دیگه ای رفت؟

یعنی میشه به جائی رسید که توی نگاه مردمش نه دروغ باشه و نه تردید؟

یا مردمش چهرشن رو پشت نقاب قایم نکرده باشن؟

یعنی میشه....

                                                                  غروب کارون


ارسال شده در توسط نوری نوروزی

یه روز دیگه

بسم ا...

سلام

امروز هم مثل باقی روزها به نیمه رسید و تا چندساعت دیگه شب

سایه ی سیاه خودش رو روی سر ما پهن می کنه!

شب رو خیالی نیست ولی خدا کنه دلامون مثل تیرگی شب سیاه نشه!

واسه امروز یه شعر از خودم در نظر گرفتم . ضمن اینکه از نظراتی که راجع به این شعرها

واسم می فرستین بینهایت ممنونم!

در ضمن از این به بعد هر هفته پنجشنبه ها جواب نظرات سئوالات و انتقادات

دوستان عزیز رو در همین صفحه می نویسم!

و اما شعر!!

این شعر مربوط به ۲ سال پیشه.و اون رو در کرج و در یک روز برفی سرودم.

خط خطی....

خطی کشم بر نام تو

خطی به روی یاد تو

خطی به رنگ صورتی بر تارک رویای تو

خطی که می خواهد مرا آشفته در غوغای تو

خطی که می سازد رها من را ز استثمار تو!

خطی به روی صفحه ای

تا انتهایش خط خطی

می دانم عشقت یک خط است

از یک کتاب صد خطی!

هر خط دروغی از دل است

آشفته از آن صد دل است

اما دلم می خواهدش

خط و خط و خط.....خط خطی

                                                                                        غروب کارون

اما دیروز که اوراق مربوط به سالهای گذشته رو که بعضا شعر و داستان و مقاله

و ... بودند رو مرور می کردم به یه بیت شعر از یک شاعر ناشناس بر خوردم! البته اینکه

می گم ناشناس یعنی اینکه این شاعر واسه من شناخته شده نیست وگرنه ممکنه

دوستانی باشند که اون رو بشناسند. و اما اون بیت اینه...

یادمان باشد اگر خاطرمان خالی ماند            

 طلب عشق ز هر بی سرو پائی نکنیم

از مفهوم این بیت مشخصه  که این شاعر بخت برگشته چی کشیده!!!(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!)

البته بیتهای دیگه ای هم به چشمم خورد مثل این بیتها از معینی کرمانشاهی:

من نگویم که به درد دل من گوش کنید

 بهتر آنست که این قصه فراموش کنید

عاشقان را بگذارید بنالند همه        

مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید

ودر پایان هم یک بند از شعر دوست خوبم محسن سلمانی زار و پریشان(وبد بخت بیچاره!!):

باز هم شطرنج

                                باز او بی شاه

                                                               باز من کیشم....!!!!


ارسال شده در توسط نوری نوروزی