سلام همراه همیشگی
می دانم دیر آمده ام... می دانم بارها آمده ای و نبوده ام ... راستی نبوده ام... نه خودم و نه هیچکس و هیچ چیز دیگری... هنوز هم شاید نیستم ... در برزخی میان شعر و علم گیر کرده ام ... شعر علم است اما منطق نمی فهمد و علم در هنرمندانه ترین صورتش راهی به شعر نمی یابد... هنوز گذر نکرده ام از این برزخ ... این است که گاهی هستم و گاهی نیستم... و معمولا نیستم... !!! نه اینکه اینجا نباشم ... می آیم و پیامهایتان را می خوانم ... به وبلاگهایتان سر می زنم اما دستم به نوشتن نمی رود ... حالا این پست را آورده ام تا به روز شده باشم ... اینکه پست بعدی چند ماه دیگر باشد نمی دانم!! اما همینقدر بگویم که اینجا همیشه باقی خواهد ماند …. می خواستم طنز بنویسم... می خواستم لبخند گمشده را بعد از سالها میهمان لبهای/ت/م کنم.... تا آمدم بنویسم هیاهو به پا شد.... از اذانهای شبانه تا آسفالت کوچه مان که قرمز شده بود .... رنگ لبهایش که رنگ قلب پاشیده از هم که رنگ گونه های سرخ شده از .... این طایفه قرآن را به صلح نشسته اند رقص توراتها و انجیلها را بر فراز نیزه تماشا کن!!.... بعد بلوا شد.... بعد شایعه شد... بعد راست شد... بعد کج شد... بعد چپ شد... بعد... هرچه شد در تاریخ ثبت شد... تصور کن کتاب تاریخ چهارم ابتدایی 20 سال بعد را... می خواستم طنز بنویسم اما بغض گلویم را فشرد ... لبخند بر لبم خشکید .... چشمم فواره زد روی کاغذ .... سوگواره شد طنزم.... بالا آوردم تمام آنچه را بودم ... تمام توهمی را که سالها .... که سالها در آغوش شیطان سیب می خوردم و گمان بر بهشتی شدن می بردم.... شکسته ام ... له شده ام ... لگد مال شده ام زیر پاهایم.... این تارهای سپید در میان سرم فریاد می زنند.... نورالله نوشت: بنویس! نوشتن ذات ماست! و من کلنجار رفتم با خودم می نویسم ! حتماً می نویسم چیزی را که.... آدرسش را گرفتم تا بنویسم..... و چشمهایم فوران کرد.... چه بنویسم؟! .... از کدام نوشتنی؟! .... از کدام معلوم که با هرچه مجهول همنشینم و با هرچه ..... تا بودم نبودم و حالا که هستم / نیستم تو را هم مثل خودم رنجانیده ام .... نمی خواستم اینطوری بشود.... هیچوقت نخواسته ام اما همیشه اینطوری شده است.... می دانم که باورت نمی شود این منم !! اما حقیقت دارد.... آدمها تغییر می کنند ... بعد از 1000 ماه ... بعد از 100 ماه ... بعد از 13 ماه .... آنچه می خوانی منم ... بی هیچ واسطه ... بدون هیچ فن و ترفندی.... این منم .... هیچ!!
آدرس
حالا منم
در آغاز نخستین لحظه صفر!!
در انهدام تار و پود آفرینش...
معلق در منحنی هایی
که انتهای خلقت را
به تصویر نشسته اند...
حالا منم
جامانده پشت هزاران نگاه
وامانده در برهوتی بی پهنا
بی هیچ نشانی.... عریان از طول و عرض...
در
ماوراء سکوتی
که تو را
به تفسیر نشسته است....
بهمن 87
خستگی
خسته ام از تمام ترانه های سرزمین پدری
با پرندگانی
که
از پرندگی پرواز را
تنها
بخاطر دارند!
خسته ام از تمام آوازهای سرزمین مادری
با صدای گله ی گوسفندهایی که
در کوهپایه های اندوده با عطر چوب های سوخته
هی هی شبان را به تمسخرند...
.... از تمام آسمانهایی که نمی بارند
-دیرگاهیست -
پشت دیوار چهارشنبه ...
چهارشنبه های گیج و مه آلود
چهارشنبه های غروب اندود....
.... از تمام رودخانه هایی که
فراموشی گرفته اند ... جریان خویش را...
.... از تمام پیامبرانی که پیامبری را
پشت به پشت
از پدر
به ارث برده اند...*
خسته از تمام سرزمین هایی
که از پدر
که از مادر
که از چهارشنبه های غروب اندود
خسته
می گذرند....
خسته از تمام منی که پشت نام پرندگان بی پرواز
و رودخانه های بی جریان
ترانه های بی پدر و مادرهای بی آواز
به گل نشسته است....
آوار می شوم بر آوارهای سرزمین پدری
آواره می شوم پشت دیوارهای سرزمین مادری........
بهمن 87
* نمی دانم این بند را قبلاً جایی خوانده ام .... شنیده ام یا خودش در سرم صدا کرده است... هرچه هست خیلی وقت است که هست.... حتی پیش از نوشتنم
از دوستان هم چندتایی به روزند مثل نورالله لک و مریم هومان خواندنشان می ارزد
سلام
دوباره آمدم ... پس از ... نمی دانم چند ماه !! مدتی نبودم... نه اینجا و نه هیچ جای دیگری... نه خودم و نه هیچکس دیگری... حالا آمده ام و هستم تا .... نمی دانم کی! ولی حالا که هستم می خواهم تو هم باشی ... تو که حتی در نبودنم هم آمدی . زنگ را زدی ... و من شرمنده ماندم از اینکه در خانه نبودم... یار همراه ! از تو ممنونم برای همیشگی بودنت ... شعری که در زیر می خوانید آخرین کارم است ... چهارماهه است ... قرار بود برای عید بنویسمش اما به هزار دلیل موجه و غیر موجه نشد... نتوانستم.... اما حالا می نویسم ... کم کار شده ام ... ور رفتن با فرمولهای دینامیک و مکانیک و تیک تیک و.... هزاران ایک دیگر رمقی برایم نمی گذارد و غم نان هم مزید بر علت می شود گاهی...!!
از همه دوستانی که در این مدت بوده اند و نیوده ام که به استقبالشان بیایم دوباره ممنونم و هزاران باره شرمنده روی ماهشان... راستی ! تا یادم نرفته : عید تون مبارک!!
تو
قطار شب رسیده و نفس شماره می زند
به هر عدد رخ تو و به هر رقم نگاه تو
و من که فکر می کنم
به ازحام واژه و
به اتفاق تازه و
به اسم رمز تازه .... تو!!
و شعر زاده می شود
میان دستهای تو
درون سطح بسته ای
به نام چشمهای تو...
و شعر تازه می شود
شبیه انحنای تو
شبیه لب شبیه تو
شبیه خنده های تو...
تمام می شوم من و شروع می شود بهار
که تازه تر رسیده از شمیم عطرهای تو
برای بودن تو و قدم زدن کنار تو
دلم کمانه می کند به سمت لحظه های تو
یک من و یک تو و یکی تو و یک نه من!!
که چون نوئی کجا و این دلی که جای پای تو؟!!
غروب رفته است و هم هوای تو به سر زده
همیشه هرکجا تو و طنین نغمه های تو.....
بهار 87
اهواز
به نام یگانه هستی بخش
سلام .... پس از پنج ماه بروزم ... در این مدت که ننوشته ام اتفاقات زیادی افتاده ... خوب و بد ، تلخ و شیرین ، زشت و زیبا ... هزاران اتفاق که هریک می تواند دستمایه داستانی ، رمانی ، چیزی باشد... و من خیلی ها را فراموش کرده ام و خیلی ها را نخواسته ام و اگر خواسته ام نتوانسته ام... و در این مدت بوده اند دوستانی که هر یک با حضورشان و با کلامشان نگذاشته اند گرد و غبار بر چهره این غروب بنشیند. با گرامیداشت یاد و خاطره قیصر از دست رفته مان ،پس از پنج ماه و در واپسین روزهای فصل شاعران با دو شعر از خودم به میهمانی تان آمده ام ...
مسیح
اینک منم مسیح
مصلوب چار گوشه پندار سرد خویش
اینک منم مسیح
محبوس در بلندی زندان نام خویش
اینک منم مسیح
آشفته در جهنم چشمان عشق خویش
اینک منم مسیح.....
من نسلهای سوخته را پشت نخلها
فریاد می زنم
من نبض های یخ زذه را زیر خاکها
بیدار می کنم
من خاکهای نا سره بر باد می دهم ...
اینک منم مسیح
فرزند سوشیانس
زائیده طلایی اندوه نسل خویش
باز آمدم که باز تو را جستجو کنم...
در پای نخلها
پشت حصارها
کنج اتاقها...
فریاد می زنم که تو را جستجو کنم
بیدار می کنم که تو را آرزو کنم
بر باد می دهم و تو بر جای می نهم
دستی نمانده تا که تو را جستجو کنم
قلبی نمانده تا که تو را آرزو کنم
چشمی نمانده ... گوش به را تو دوختم ...!
اینک منم مسیح..... معدوم قرنها
اینک منم مسیح..... مصلوب نسلها
اینک منم مسیح.....
شعری برای تو
«به چرخش می ایستد جهان
حول استوای نگاهت»
و می ایستد زمان
وقتیکه عقربه ها به آدینه می رسند ...
ایستاده ای بر بلندای اوشی دام
یا بر فراز اورشلیم ...
بالای تپه های حجاز
یا بر زبر تبت...؟
جغرافیا تو را به حیرت ایستاده
ای آنکه ستاره ها خبر دار تو اند...
ایستاده ای در کدام طول عرض ؟
پشت کدام نخلستان سر در چاه کرده ای ؟
با کدام ثانیه همآغوش .... ؟
این بغض های نقره ای
این قطرات منجمد در رگهای شکافته ...
این نگاههای چرخیده به غروب آدینه...
این....این.... این شعری است برای تو...!
در اختتام منظومه های آفرینش
در شکفتن خوشه های مرگ
در ازدحام کهکشانهای پریده رنگ....
...... می ایستد زمان
وقتیکه عقربه ها به آدینه می رسند......
نوری نوروزی (غروب کارون)
اوین...
زندانی تپنده در اوینِ استخوانی
غرق در سرایش سمفونی مرگ...
در یلدای نگاهت
با اوین خواستنت
جانی بر لب آمده ....
اینجا...
شاعری مرده است
پای سپیدّارهای پی در پی....
برخورد
در تو...
امتداد تفسیر قیامت به دست خورشید
در من ...
ازدحام دوباره واژه ها در تلاطم یک فکر منجمد
در قرن...
ظهور شاعران جدید در بحبوحه بعثت پیامبران جنگ...
در ما...
آخرین برخورد اتفاق می افتد....
نوری نوروزی (غروب کارون)
سلام
دوستان عزیز و همراهان گرامی ... از حضور همیشگی و ارزشمندتان سپاسگذارم... و از دیر بروز شدن خویش شرمسار ...
استخاره می کنم
یک سرودِ سوت و کور
یک مسلسلِ صبور
من شماره می کنم
در شبی که کور کور -
استخاره می کنم
گیج می زند خدا
می خورم بسر ، زمین
می شود خدا جدا...
چهره های یخ زده
دختری که مُخ زده -
می شود دمِ قطار
یک نمای تارِ تار.
گیج می زند خدا
تاب می خورد زمین
بچه می رود هوا
پاره می شود زمین
انفجار مین و مین
چهرهای شرمگین
دختری دوباره شد
بی نیازِ آستین!!
یک سرود سوت و کور
یک مسلسل صبور !
من شماره می کنم
در شبی به اسم نور
گیج می زند هوا
تاب می خورد زمین
می رود فضا خدا
می خورد زمان زمین!!
خسته از خصومت و دلزده ز بردگی
بندگی گزیده ایم ما به آنچه خواستیم....
انفجار مین و این-
یک سکوت سهمگین
موشکی نشانه زد
عمق جان پناه و این -
قصه ای دوباره شد
تاب می خورد زمین
تاب می خورد زمین....
غروب کارون