(1)
همیشه می گفت اگه یه روز محلم نذاری میمیرم..... از روزی که مُرد دیگه به هیچکس محل نذاشتم.
(2)
هنوز خشک و بی حرکت همونجا افتاده بود... با چشمای نیمه باز و زبونی که از یک طرف دهنش آویزون بود. لخته خون بزرگی جلوی گلوش تا کف سالن امتداد داشت. توی ذهنم صدای آخرین خِر خِرش رو مرور می کردم.
(3)
اومد مثل همیشه نشست رو به روم. دستش رو گذاشت زیر چونه اش و زل توی چشمام . منم همینجوری زل زده بودم بهش.... چند دقیقه طول کشید تا کارگرها آینه رو از جلوم برداشتن...
سلام
ما امروز در دنیائی زندگی می کنیم ، که شالوده آن را اقتصاد تشکیل می دهد ... اقتصادی که با نفوذ خود در میان ملل بسیاری از فرهنگها و آداب و رسوم آنها را دستخوش دگرگونی کرده است .... اقتصادی که در ورود خود به هر منطقه ای ، فرهنگ خاص خود را به دنبال می اورد و انسان ، این برگزیده خداوند را تا حد بردگی و بندگی خود پیش می برد ... نظام سرمایه داری امروز دنیا آنچنان قدرتمند است که براحتی حاضر است انسانها را در راستای تحقق اهدافش قربانی سازد! آنچه در زیر می خوانید ، داستانی است که بر همین اساس به رشته تحریر در آمده است:
شیشه بانک
هوا تاریک است ... جلوی شیشه بانک می ایستم ... چهره ای در شیشه برایم شکلک در می آورد ..... شیشه خورد می شود ... فریاد یک نفر: ایست!!
نور آژیر به دیوار خون می پاشد...نور افکن ها روشن شده اند، انگشت های اشاره یک نقطه را نشان می دهند ... تصمیم می گیرم!....می دوم!! پلیس ها بدنبالم می دوند ، 10 ، 100 ، 1000 نفر، شاید تمام پلیس های شهر ، شاید هم تمام پلیس های کشور!!! تمام کوچه ها را بدنبالم می آیند ، صدای تند گامهایشان را می شنوم ... نمی توانندم بگیرند!
به تصورشان پوزخند می زنم ...از کوچه اول رد می شوم ،توی کوچه دست راست می پیچم ، بعد به دست چپ ، حالا کمی مستقیم و دوباره به چپ ... به عقب برمی گردم ... پلیس ها نصف شده اند ، دوساعت است که می دوم ، خیلی هاشان خسته شده اند و رفته اند ، خیلی هاشان مرا گم کره اند ، پیدایم کرده اند و دوباره گم کرده اند .. خیلی هاشان هم دست بردار نیستند ...
****
صبح شده است .... هنوز می دوم ... تمام پلیس ها مرا گم کرده اند .... خیابان شلوغ شده است ... در میان جمعیت خود را گم کرده ا ... شهر را بسته اند .....بالگردها بر فراز شهر مانور می دهند ... وضعیت اضطراری اعلام کره اند ... بالگردها اعلامیه می بارند ... عکسم را روی کاغذ گلاسه کشیده و برایم جایزه تعیین کرده اند .... همه کاغذها را برداشته و جلوی رویشان گرفته اند.... ترس وجودم را فراگرفته ........نفسی براحتی می کشم !... هیچکدامشان چشم ندارند! چشم هایشان را از کاسه در آورده اند ، زبانهایشان را بریده اند و روی گوشهایشان هدفون چسبانده اند....تا از صبح تا شب هر آهنگی را که خودشان دلشان بخواهد به خوردشان بدهند ... تا چیزی نبینند ، نشنوند و حرفی نزنند!!
روی دیوار اعلامیه چسبانده اند ... : تحت تعقیب! نام : نامعلوم ، سن : حدودا 23 ساله ، قد : حدودا 180 سانتیمتر ، جرم شکستن شیشه بانک ، خودشکنی ، بی اعتنئی به فرمان پلیس ، اقدام علیه امنیت جهانی ،حمایت از تروریسم دولتی و خصوصی !! ، حمایت از هیتلر در جنگ جهانی دوم ، وابستگی به مارکسیست های شرقی و امپریالیستهای غربی ... سر سپردگی به .... سرم گیج می رود ، حالم بد شده است ، بالگردها بالای خیابان را بسته اند ...
****
هوا دوباره تاریک می شود ، خیابان خلوت می شود ... خیابان خط کشی ندارد... چراغ راهنما را خاموش کرده اند .. برق را قطع کرده اند ...در خیابان می دوم ... نه سردارد و نه ته ...!!!. به یک طرف می روم ، خیابان را بسته اند ... نور شدید نورافکن ها ، فریاد ایست! به آنطرف می دوم ... خیابان را بسته اند ... نور شدید نور افکن ها ، فریاد ایست!! به آنطرف ، به اینطرف ، بسته است ، بسته است ، بسته ......... خنده ای هولناک از پشت بلند گو ... حالم بد شده است ...
****
حالا 40 سال است که می دوم ، شیشه بانک را عوض کرده اند ... 7 امپراطور آمده اند و رفته اند ... خیابان هنوز هم پر از ادمهائی است که چشمهایشان را درآورده اند ... حالا همه شان عصای سفید دارند ... با یک دستکاری ژنتیکی ساده کاری کرده اند که کودکان لال مادر زاد به دنیا بیایند و هدفونهای جدیدی ساخته اند که همه چیز را پارازیت می کنند و مردم با همین پارازیت ها سرخوش می شوند!!
40 سال است که می دوم ... دوسر خیابان را دیوار بتنی کشیده اند ... پلیس ها آدم آهنی شده اند ، بالگردها هاورکرافت شده اند ......... بارها فریاد کشیده ام ... دیوارها را عایق کرده اند .......چهل سال است که نه گرسنه شده ام و نه تشنه ....در این خیابان محاصره شده ام ... راه فراری نداشته ام ... نداشته ام و ندارم ...نتوانسته اند چشمهایم را در آورند ،چون فقط دوید ام ... نتوانسته اند زبانم را ببرند چون زیادی دراز بوده است ... بارها کسانی امده اند و شیشه بانک را خورد کرده اند ... همه را گرفته اند و برده اند و فقط من مانده ام که چهل است می دوم ....
*****
امروز صبح دیوار بتنی را خراب کردند ، عده ای آمده بوند و کف می زدند ، در حالیکه چشمهایشان را از کاسه در اورده بودند و چیزی نمی دیدند ....
****
با احتیاط به میان خرابه های دیوار می روم ... خبرنگاران جمع شده اند ... از من عکس می گیرند .. انگشت ها مرا نشان می دهند ... همه کورند ، همه زبان ندارند و هیچکس جز پارازیت چیزی نمی شنود ... بسوی ساحل رودخانه می روم ... دوربین ها به دنبالم می ایند ... عده ای زیر افتاب روی ماسه ها لم داده اند ... عینک آفتابی زده اند تا معلوم نشود که چشم ندارند!! هیچکس صورت ندارد.. دیشب صورتهای همه را دزدیده اند و رفته اند ... مردم شادمانند ... بی صدا هورا می کشند .... کف رودخانه پر از سرهائی است که زیر آب کرده اند ... پر از سرهائی که شیشه بانک را شکسته اند....
علی نوری نوروزی ( غروب کارون )
اهواز 1385
سلام
25 اسفندماه 1384 ، در منطقه تاسوکی واقع در جاده زابل_زاهدان ، نقشه شوم تروریستها ، 22 نفر از هموطنانمان را به وادی شهادت رهنمون شد .... دو هفته پیش مراسم چهلمین روز درگذشت این عزیزان در گلزار شهدای زابل برگزار شد ... و هفته پیش هنگامیکه از زاهدان به زابل می آمدم در محل وقوع این جنایت قلمم کاغذ را به سوگ نشست .... آنچه در پی می خوانید حاصل همین قلم فرسائی است ....
*****
تاسوکی....
ماشین روشن می شود ، چفیه را دور صورتم محکم می کنم .... اسلحه را روی صندلی کناری می گذارم ...ماشین به راه می افتد ....زابل 206 کیلومتر ... در افکارم غوطه می خورم ...نه کوهی می بینم و نه بیابانی ....
چند صد متر جلوتر دو وانت بار از مقابل پاسگاه پلیس عبور می کنند ، فرمانده پاسگاه با لبخندی زورکی اجازه عبور می دهد! جلوی مرا هم نمیگیرند ... ذهنم مرتب به گذشته می چرخد ...به همین دو ساعت پیش که بهمراه بانو این راه را آمده بودم ... ظهر بود و هرم آفتاب و سایه هائی که به زحمت طولشان به دو وجب می رسید ... اما حالا شب لاشه سنگینش را روی زمین می انداخت و آماده هم بستری با آن می شد .... بانو می گوید: تو خوبتر از اونی هستی که فکر می کردم ! و من در جواب فقط نگاهش می کنم ... تک تک خط های چهره اش را خوب می شناسم ... وقتیکه اخم می کند هیچگاه دو ابرویش در هم گره نمی شود ... برای همین هم همیشه مهربان است ... حتی وقتیکه عصبانی است . بانو می گوید : منو ببخش! خیلی تو رو اذیت کردم ! و من می گویم : این بهائی بود که من باید می پرداختم .... در چشمانش حلقه اشک به رقص در آمده ،اما بانو محکم نگهش داشته تا به پائین نلغزد ....نگاهش تا عمق انسان را نشانه می رود ...
هوا کاملا تاریک است ... بانو می گوید : مواظب خودت باش ! می گویم : تو بیشتر! _ می گوید : همین چند وقت پیش ... _ و من در جواب باز هم برایش اسطوره می سازم ... می دانم در نظرش خود را پهلوانی ترسیم کرده ام که طاقت یک لحظه شکست مرا هم ندارد .... _ می گوید : اگه تو همونی نباشی که .... اونوقت من می شکنم ! و من می گویم : نمی ذارم بشکنی !! حتی به قیمت شکستن خودم ....
***
وانت های جلوئی کنار می زنند ... چند مرد مسلح پیاده می شوند و دو طرف جاده را می بندند ، چراغها را خاموش می کنم ،اسلحه را بر می دارم ، به بیابان می دوم و روی تلّ خاکی می ایستم ... اتوبوسی از راه می رسد ... جلویش را می گیرند ... یک نفر بالا میرود و چند نفر را پیاده می کند ...همه مرد ... و جلوتر از همه پیرمردی که چهره اش به آدمهای باستانی می زند ...
فریاد یک نفر سکوت شب را می شکند ... اسمت چیه؟... پیرمرد اما پاسخ نمی دهد ... صدای جیغ زنها ، صفیر گلوله را در سکوت شب خفه می کند ! ...
ماشین دوم از راه می رسد .... ماشین سوم ... ماشین ...
همه را کنار جاده می نشانند و من پشت سرشان روی تل خاک ایستاده ام ، نوری نمی تابد تا دیده شوم ....
مردان مسلح به گروگانها نزدیک می شوند ...اضطراب در نگاه همه شان موج می زند .... نفر اول را بلند می کنند : اسمت چیه ؟ _ علی .... بانو..... آره .... یخ می زنم ... نکند من باشم!! تمام دنیا مانند آب ظرفهای نشسته ، به راه آب ظرفشوئی می رود ... اینها همه علی هستند و هرکدام بانوئی ... آن کودک ... آن پیرمرد ...
صدای گلوله افکارم را می گسلد ... پیکر بی جان علی بر زمین غلت می خورد و روی دست راست به طرف اتوبوس می افتد ... از پشت پنجره اتوبوس دو چشم هراسان ، نگاهش را به بدرقه نشسته اند ....
نفر دوم بلند می شود : _ ابوبکر... صدیق ... شلیک _عمر ... فاروق ... شلیک _ عثمان ... شلیک _ عبدالملک ... ریگی ... شلیک _محمد ...جعفر ... نامدار .... فرید ... شلیک ... شلیک ... شلیک ... شلیک .....
همه روی زمین خوابیده اند ! باد بوی خون را به هوا بلند می کند و همراه با گرد وخاک به شهر می برد ... یک مرد روبسته به طرفم می آید ...نمی دانم کی مرا دیده است .... شاید همان وقت که در فکر بانو بوده ام ... شاید وقتیکه فهمیدم مصطفی را کشته اند ....مرد جلو می آید ... بانو می گوید : مواظب خودت باش !!!... اسلحه را در دست می فشرم ... میدانم که چیزی برای شلیک ندارد ... شاید آوردن اسلحه از همان ابتدا هم حماقت محض بود ....
مرد روبه رویم ایستاده است ... چشم در چشم _ اسمت چیه ؟ _ علی ... بانو ... عثمان ... جعفر ...عمر...نه ... نمی دانم !!!
_ یعنی تو مصطفی نیستی ؟
_ نه ! من مصطفی نیستم ... هیچوقت هم نخواسته ام که باشم ... مصطفی را کشتید ... همان اول ... پای اتوبوس ... همان اول او را کشتید ...
_ شیعه هستی یا سنّی ؟
_ من ... من ... نه شیعه ام و نه سنی ... نه مسلمانم و نه کافر ... هیچوقت هم نخواسته ام که باشم ... که بوده باشم ... یا باید باشم ... من ... من دنبال بانو می گردم ... کجاست ؟ او را ندیدید؟؟؟...من کافر ... من ملحد ... من مسلمان ... نیستم ... اینها همه را دیگران تعیین کرده اند و من فقط مجری خواسته هاشان بوده ام ... من فراری ام ... فراری... کافر فراری... سرباز فراری... فراری ... فراری....
_انگار دلت می خواد بمیری!
_ من ... من سالها پیش مرده ام ... من مرده ام ... مرده ی مرده ... وقتیکه مصطفی مرد من هم مرده بودم ... آن شب از آسمان آتش می بارید ... من مردم ... خدا را دیدم ! ... بیدار شدم ...اما زنده نشدم ...تمام عمر جنازه ام را دیگران به دست داشته اند ... لاشه ام را از هر طرف به سوئی انداخته اند و من تنها با خواسته هاشان رقصیده ام ... من مرده ام .. مرده مرده
_ داری عصبانی ام می کنی ... یک گلوله حرومت می کنم !
_ آه آقا! این لطف بزرگ را در حق من می کنید ؟ شما را از دعای خیر فراموش نخواهم کرد ... آنوقت ... آنوقت به خدا خواهم گفت : شما مصطفی ، علی ، ابوبکر ، عمر ،عثمان ،جعفر ، فرید .... را نکشته اید ... خواهم گفت : خودم آنها را کشته ام ! .. خواهم گفت شما فقط برای شهادت به اینجا آمده اید !! خواهم گفت شما مرا نکشته اید ... مرا پیش از این مرده بودند !! خواهم گفت شما را به بهشت ببرد ... پیش مصطفی ... پیش ابوبکر .. پیش عمر ... پیش عثمان ... پیش علی ...
....... هنوز دارم حرف می زنم ... جنازه ها روی زمین افتاده اند ... کسی نیست ... خبری از کسی نیست ... وانت ها رفته اند ... مردان مسلح رفته اند ... پلیس ها آمده اند و رفته اند ... و هیچکس ما را ندیده است ... بوی باروت از دهانه اسلحه ام می آید ... امشب یک خشاب زده است ... مست مست است !!!
روی زمین زانو می زنم ... من کسی نیستم ... من مرده ام ... مرده ای که ارزش دوباره کشتن هم ندارد ... زار می زنم ... بانو می گوید : مواظب خودت باش !! ... اسلحه را پرت می کنم ، مست است ... نعره می کشد .. دریده می شوم ... زنده می شوم !
***
زابل 5 کیلومتر ... تنم می سوزد ... گلویم به شدت درد می کند ... بانو ... بانو ...با..با..با...نو...نو...نو... اردیبهشت تمام می شود اما تو هنوز هم بانوی اردیبهشت بر جای می مانی!
ماشین می ایستد ... نسیم ملایمی به صورتم می وزد ... و بوی خونی که با خاک قاطی شده در هوا چرخ می زند ....
پایان ...
سلام
لحظه های انتظار...
صدای سنگین نفسهایم درفضای غمگین و مه آلود اتاق پیچیده است، حسی آشنا و مبهم در وجودم ریشه دوانیده و مرا با خود همراه کرده است.
تیک تاک ساعت خبر از لحظه هائی می دهد که به انتظارت نشسته ام، ....لحظه های انتظار.....
قلمم بر صفحه کاغذ سر می خورد و یاد تورا به همراه زمزمه عاشقانه ات بر آن حک می کند.
صدای سنگین سکوت بر فضا حاکم است.
در خود فرو رفته ام و یاد روزهای گذشته را در نهانخانه افکارم زنده می کنم. عقربه های ساعت بسرعت می دوند ، گوئی می خواهند زمان را فراری دهند تا انتظارم نیمه کاره بماند!
قلبم به شدت می تپد، بوسه های مکرّر دستانم بر یکدیگر و ضرباهنگ ملایم انگشتانم بر میز خبر از حادثه ای می دهد، حادثه ای در فصل عشق....
صدای سوت کشداری در گوشم می پیچد... و صدای آشنای قدمهائی که گوئی از قعر خاطرات و از ژرفای قلبم می آیند و لختی بعد...صدای خشک باز شدن در...
نور حریصانه به اتاق هجوم می آورد و سایه ای آشنا بر دیوار می افتد، بوی گل سرخ در فضا پیچیده است و عقربه های ساعت خسته و مایوس از تلاش نافرجام خویش به نفس نفس افتاده اند.
غروب کارون
سلام
دستان چروکیده اش را روی گلبرگ نسترن کشید.دلش شکست،با خود گفت:«خداوندا! اگه اوضاع همینجوری پیش بره دیگه امیدی به این باغچه نیست!».
به آسمان نگاه کرد،خورشید مثل همیشه در وسط سقف لاجوردی آن می درخشید و با تنوره نیرومند خود، اندک آبی را که باقی مانده بود ، بخار می کرد.
بغض پیرمرد شکست و اشکهایش پای نسترن چکید.پس از مدتی که آرام شد، با دست پشت چشمهایش را پاک کرد.حالا دیگر نسترن آب داشت! برای ساعتی هم که شده دیگر گرمای خورشید عذابش نمی داد.
پیرمرد توی فکر خودش غرق شده بود، به یاد روزهای گذشته ،گذشته های دور،آنزمان که در روستای زادگاهش جمعیتی انبوه زندگی می کرد.مردها هرروز صبح سر زمینها می رفتند و دخترکان بازیگوش پای دار می نشستند و قالی می بافتند.دوباره بغض گلویش را فشرد،اینک او تنها ساکن این روستای متروک بود!
باد خنکی صورتش را نوازش می داد ،به خود آمد ،در افق سیاهی عجیبی دید،زیر لب گفت:«خدایا!یعنی ممکنه؟!...»هر لحظه بر سرعت باد افزوده می شدو سیاهی توی افق، با پنجه هایش آبی آسمان را به کام می کشید.پیرمرد، دل توی دلش نبود.با خودش می گفت:«یعنی خدایا!ممکنه؟ آیا این یک سراب نیست؟»
حالا دیگر میشد سیاهی را به طور کامل تشخیص داد،ابر سیاهی که نیمی از آسمان را پوشانده بود!و صدای غرشهائی از درونش به گوش می رسید.برق امید در چشمان پیرمرددوید!
ولختی بعد برقی مهیب همه جا را تاریک -روشن کرد و صدای غرش سهمناک ابر،اشک آسمان را در آورد! قطرات آب روی زمین فرود می آمد و زمین تشنه بی آنکه خوش آمد گوئی کند ،میهمانان خود را می بلعید.
پیرمرد در ذهن خود ،صدای دف می شنید.دست راستش را بسوی آسمان دراز کردو سرش را به روی شانه راستش خم کرد و شروع به رقصیدن کرد.
باران می بارید و می بارید، دف می نواخت و می نواخت،و پیرمرد می رقصید و می رقصید...
حال آب تا مچ پای پیرمرد رسیده بود و با هر حرکت پای پیرمرد حجمی از آن به هوا می پاشید.
هنوز هم باران می بارید،دف می نواخت و پیرمرد می رقصید.
آب تا گلوی نسترن رسیده بودو حالا دیگر گلبرگهایش سوار بر آب بسوی مقصد نا معلومی رهسپار بودند.پیرمرد هنوز هم می رقصید.گوئی طراوت جوانی را باز یافته بود و در ورای چشمان بسته خود ،مردانی را می دید که بسوی مزارعشان می رفتندو دخترکان بازیگوشی که پای دار قالی می بافتند...
ضربات تند باران بر پیکر پیرمرد فرو می آمد و پیرمرد همچنان می رقصید...
ناگهان صدائی مهیب او را به خود آورد،به سمت کوهستان بر گشت،جریانی عظیم از آب گل آلود از دامنه کوه سرازیر شده بود.پیرمرد آب دهانش را قورت داد و آبی را به تماشا نشست که بسوی او می آمد! و لحظه ای بعد آغوش خود را باز کرد و آنرا در بر گرفت!
باران هنوز هم می بارید،دف هنوز هم می نواخت و پیکر بی جان پیرمرد بر دستان آب همچنان می رقصید...
غروب کارون