سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غروب کارون


ادبیات (شوکت سازند)
.: شهر عشق :.
گروه اینترنتی جرقه داتکو
بهار عشق
در جستجوی تو *** مجتبی نجف زاده***
*مریم حقیقت*
آیه های مذاب*فاطمه مرادی*
آرین شعر
دوزخیان زمین
یادداشتهای روزانه رضا سروری
انجمن ادبی دانشگاه زابل
یاسوج عــــشقـــــولـــــک
جیگر نامه
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی من
آیان ... * جواد*
بانوی آفتاب
من هیچم
وبلاگ شخصی محمد جواد ایزدپناه
دوباره نو(mona)
توکای شهر خاموش
گوشه دل
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
بهزاد بهادری
بهزاد بهادری****
دردواره*آذر قلی نژاد*
سید محمد رضا هاشمی زاده
پیله تنگ پروانگی**علیرضا نعمت پور**
انجمن شعر کاشان
فرهنگسرای نصرالله مردانی(ستیغ سخن)
عماد شوشتری *** آخرین چریک
زمزمه های دل ** آل مجتبی**
سراب در دویدن آهو ** مارال عابدی**
زوزه*مصطفی اسدی*
ترشحات ذهنی حق گو
ساقی نامه ** انجمن ادبی**
سحوری **غزل امروز**
جامی از احساس
روح خزنده*فروغ*
مجله شعر آستان***
هیشکی *** فردین
*سمانه نائینی*
پیاده رو * هوشنگ حبیبی*
پ.الف.صبا
رزا جمالی

سلام

ما امروز در دنیائی زندگی می کنیم ، که شالوده آن را اقتصاد تشکیل می دهد ... اقتصادی که با نفوذ خود در میان ملل بسیاری از فرهنگها و آداب و رسوم آنها را دستخوش دگرگونی کرده است .... اقتصادی که در ورود خود به هر منطقه ای ، فرهنگ خاص خود را به دنبال می اورد و انسان ، این برگزیده خداوند را تا حد بردگی و بندگی خود پیش می برد ... نظام سرمایه داری امروز دنیا آنچنان قدرتمند است که براحتی حاضر است انسانها را در راستای تحقق اهدافش قربانی سازد! آنچه در زیر می خوانید ، داستانی است که بر همین اساس به رشته تحریر در آمده است:

شیشه بانک

هوا تاریک است ... جلوی شیشه بانک می ایستم ... چهره ای در شیشه برایم شکلک در می آورد ..... شیشه خورد می شود ... فریاد یک نفر: ایست!!

نور آژیر به دیوار خون می پاشد...نور افکن ها روشن شده اند، انگشت های اشاره یک نقطه را نشان می دهند ... تصمیم می گیرم!....می دوم!! پلیس ها بدنبالم می دوند ،‏ 10 ، 100 ، 1000 نفر، شاید تمام پلیس های شهر ، شاید هم تمام پلیس های کشور!!! تمام کوچه ها را بدنبالم می آیند ، صدای تند گامهایشان را می شنوم ... نمی توانندم بگیرند!

به تصورشان پوزخند می زنم ...از کوچه اول رد می شوم ،‏توی کوچه دست راست می پیچم ، بعد به دست چپ ، حالا کمی مستقیم و دوباره به چپ ... به عقب برمی گردم ... پلیس ها نصف شده اند ،‏ دوساعت است که می دوم ، خیلی هاشان خسته شده اند و رفته اند ، خیلی هاشان مرا گم کره اند ، پیدایم کرده اند و دوباره گم کرده اند .. خیلی هاشان هم دست بردار نیستند ...

****

صبح شده است .... هنوز می دوم ... تمام پلیس ها مرا گم کرده اند .... خیابان شلوغ شده است ... در میان جمعیت خود را گم کرده ا ... شهر را بسته اند .....بالگردها بر فراز شهر مانور می دهند ... وضعیت اضطراری اعلام کره اند ... بالگردها اعلامیه می بارند ... عکسم را روی کاغذ گلاسه کشیده و برایم جایزه تعیین کرده اند .... همه کاغذها را برداشته و جلوی رویشان گرفته اند.... ترس وجودم را فراگرفته ........نفسی براحتی می کشم !... هیچکدامشان چشم ندارند! چشم هایشان را از کاسه در آورده اند ، زبانهایشان را بریده اند و روی گوشهایشان هدفون چسبانده اند....تا از صبح تا شب هر آهنگی را که خودشان دلشان بخواهد به خوردشان بدهند ... تا چیزی نبینند ، نشنوند و حرفی نزنند!!

روی دیوار اعلامیه چسبانده اند ... : تحت تعقیب! نام : نامعلوم ، سن : حدودا 23 ساله ، قد : حدودا 180 سانتیمتر ، جرم  شکستن شیشه بانک ، خودشکنی ، بی اعتنئی به فرمان پلیس ،‏ اقدام علیه امنیت جهانی ،‏حمایت از تروریسم دولتی و خصوصی !! ،‏ حمایت از هیتلر در جنگ جهانی دوم ، وابستگی به مارکسیست های شرقی و امپریالیستهای غربی ... سر سپردگی به .... سرم گیج می رود ،‏ حالم بد شده است ،  بالگردها بالای خیابان را بسته اند ...

****

هوا دوباره تاریک می شود ، خیابان خلوت می شود ... خیابان خط کشی ندارد... چراغ راهنما را خاموش کرده اند .. برق را قطع کرده اند ...در خیابان می دوم ... نه سردارد و نه ته ...!!!.  به یک طرف می روم ، خیابان را بسته اند ... نور شدید نورافکن ها ، فریاد ایست! به آنطرف می دوم ... خیابان را بسته اند ... نور شدید نور افکن ها ، فریاد ایست!!  به آنطرف ، به اینطرف ، بسته است ، بسته است ، بسته ......... خنده ای هولناک از پشت بلند گو ... حالم بد شده است ...

****

حالا 40 سال است که می دوم ، شیشه بانک را عوض کرده اند ... 7 امپراطور آمده اند و رفته اند ... خیابان هنوز هم پر از ادمهائی است که چشمهایشان را درآورده اند ... حالا همه شان عصای سفید دارند ... با یک دستکاری ژنتیکی ساده کاری کرده اند که کودکان لال مادر زاد به دنیا بیایند و هدفونهای جدیدی ساخته اند که همه چیز را پارازیت می کنند و مردم با همین پارازیت ها سرخوش می شوند!!

40 سال است که می دوم ... دوسر خیابان را دیوار بتنی کشیده اند ... پلیس ها آدم آهنی شده اند ، بالگردها هاورکرافت شده اند ......... بارها فریاد کشیده ام ... دیوارها را عایق کرده اند .......چهل سال است که نه گرسنه شده ام و نه تشنه ....در این خیابان محاصره شده ام ... راه فراری نداشته ام ... نداشته ام و ندارم ...نتوانسته اند چشمهایم را در آورند ،‏چون فقط دوید ام ... نتوانسته اند زبانم را ببرند چون زیادی دراز بوده است ... بارها کسانی امده اند و شیشه بانک را خورد کرده اند ... همه را گرفته اند و برده اند و فقط من مانده ام که چهل است می دوم ....

*****

امروز صبح دیوار بتنی را خراب کردند ، عده ای آمده بوند و کف می زدند ، در حالیکه چشمهایشان را از کاسه در اورده بودند و چیزی نمی دیدند ....

****

با احتیاط به میان خرابه های دیوار می روم ... خبرنگاران جمع شده اند ... از من عکس می گیرند .. انگشت ها مرا نشان می دهند ... همه کورند ، همه زبان ندارند و هیچکس جز پارازیت چیزی نمی شنود ... بسوی ساحل رودخانه می روم ... دوربین ها به دنبالم می ایند ... عده ای زیر افتاب روی ماسه ها لم داده اند ... عینک آفتابی زده اند تا معلوم نشود که چشم ندارند!! هیچکس صورت ندارد.. دیشب صورتهای همه را دزدیده اند و رفته اند ... مردم شادمانند ... بی صدا هورا می کشند .... کف رودخانه پر از سرهائی است که زیر آب کرده اند ... پر از سرهائی که شیشه بانک را شکسته اند....

علی نوری نوروزی ( غروب کارون )

اهواز 1385


ارسال شده در توسط نوری نوروزی