با سلام
« اسب سپید وحشی امّا گسسته یال / اندیشناک قلعه مهتاب سوخته است/گنجشکهای گرسنه از گرد آخورش، پرواز کرده اند/یاد عنان گسیختگی هایش /در قلعه های سوخته ره باز کرده اند...»
کسی نمی داند وقتیکه پیرمرد جنوبی از خیابان حسن آباد گذشت و قدم به درون ساختمانی گذاشت که بیمارستان سینا نام داشت ، به چه می اندیشید؟ و یا چه آوازی را زیر لب زمزمه می کرد؟ امّا حالا همه می دانند که او «منو چهر آتشی» سرود خاک را شنیده و چشم بر بود و نبود دنیا بسته است.
صدای شیهه اسب سپید وحشی اش را کسی نشنیده در ظهر یکشنبه 29 آبان، امّا از پشت پنجره جای خالی او را همه دیده اند، جای خالی او را که از جنوب آمد و جنوبی ماند! چه در جغرافیای شعر و چه در جغرافیای زندگی...
«آن دم که پشت پنجره با چشم پر سرشک/دشت بزرگ خالی را می پائی/ با زین و برگ کج شده اسب نجیب من/با شیهه ای که ناله من در طنین اوست/تا آشیان چشم تو می آید/زاندوه تلخ مرگ من ، گردن به میل پنجره می ساید....»*
*به نقل از روز نامه جام جم دوشنبه: 30/8/84
صلاة ظهر یکشنبه 29 آبان 84 ، شاعر دیگری به تاریخ ادبیات ایران پیوست. منوچهر آتشی 72 ساله در آخرین روز زندگیش مرثیه خاک را سرود و از خاک بر افلاک شد. روحش شاد و خاطرش گرامی باد!
اما پس از بزرگداشت استاد شادروان منوچهر آتشی ، جا داره تشکر کنم از کلیه عزیزانی که توی این مدتی که نبودم ، با اومدنشون چراغ این غروب بازپسین رو روشن نگه داشتن ، متاسفانه هنوز تا بهبودی کامل ، مقداری فاصله دارم ، و فعلا مجبورم به همین هفته ای یکبار آپ شدن ، بسنده کنم!
شعری که امروز تقدیمتون می کنم اسمش هست اعتراف و از سروده های قدیمی من _شاید مربوط به اوایل دوران دبیرستان_ هست، امیدوارم خوشتون بیاد!
اعتراف
پرم از شرم و حیا
پر از احساس گناه
پر از احساس کبوتر هائی
که به پستی و وقاحت پاکی لانه شان را متهم می کردم
پرم از عشق
ولی عشق نفرین شده است!
پرم از باده ولی
باده مستم نکند!
پرم از حال قناریهائی
که نوای طرب انگیز ترانه شان را در گلوگاه خفه می کردم
من پر از نفرینم!!
دیگر آن احساس عشق ،صفا
در وجودم مرده است
پر از احساس خلا را می پویم من
تا خلا را بنهم روی دوش دگری
تا رها از همه احساس وجود
پر پرواز در آرم بپرم
بپرم تا لب مرز برهوت
آخر بود و نبود
بروم تا ته احساس وجود
باز هم عشق ببینم آنجا
متولّد بشوم.....
غروب کارون