(1)
همیشه می گفت اگه یه روز محلم نذاری میمیرم..... از روزی که مُرد دیگه به هیچکس محل نذاشتم.
(2)
هنوز خشک و بی حرکت همونجا افتاده بود... با چشمای نیمه باز و زبونی که از یک طرف دهنش آویزون بود. لخته خون بزرگی جلوی گلوش تا کف سالن امتداد داشت. توی ذهنم صدای آخرین خِر خِرش رو مرور می کردم.
(3)
اومد مثل همیشه نشست رو به روم. دستش رو گذاشت زیر چونه اش و زل توی چشمام . منم همینجوری زل زده بودم بهش.... چند دقیقه طول کشید تا کارگرها آینه رو از جلوم برداشتن...