سلام
قبل از هر چیز از همه دوستان عزیزم بخاطر اظهار لطف و محبتی که دارند سپاسگزارم.
حیدر علی ، پسر بچه دوازده ساله ای است که در آخرین سفرم به سیستان با او روبرو شدم ... پسر بچه ای که کارش وررفتن با جارو و سطلی بزرگتر از خودش بود .... کار پائین را به حیدر علی و همه کودکانی که مثل او شادمانی کودکانه شان را زودتر از حد معمول پشت سختی های زندگی جا گذاشته اند تقدیم می کنم...
حیدر علی
کتاب هم بسته شد
زندگی را بچسب حیدرعلی!
گونه های سرخت وامدار سیلی سردبادِسیستان است
یا
سرد بادِ سیستان شرمنده سرخی گونه هایت؟
دستان کوچکت
کرخت شده از خشونت آب و جاروست
یا اسیر کارهائی بزرگتر از اندام دوازده ساله ات؟
وسینه ات که شکوه ایوب را حواله به افسانه می کند!
بگیر دستانم را
شاید بزرگی از وسعت کوچک دستانِت
آموختنی باشد!!
آن بازی ها که دیگر نمی کنی
آن کتاب ها که دیگر ورق نمی خورند
آن لبخندها که از ناچاری مجبور می شوی بر لبشان بنشانی
این التهابِ در جانِ من تنیده ی هر روزی
که با حضور دوباره ات ، فریادِ سرکشی می کند
گواهی خواهند داد که نمی توان
نمی توان
نـِ... می ... تـَ... وان!!
تا ابد ترانه سرود :
«پاینده مانی و جاودان....!»
لرزه هایِ تنِ کوچکت
در سردْ بادِ سیستان
رعشه بر پیکر نهج البلاغه می افکند که:
«الملکُ یبقی مع الـ.......»
دستان کوچک پینه بر پیکرت
بزرگتر از آنند که وصف شوند......
حیدر علی!
خدا روزی گواهی خواهد داد
که
نمرده است ...
غروب کارون
دیماه 85