سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غروب کارون


ادبیات (شوکت سازند)
.: شهر عشق :.
گروه اینترنتی جرقه داتکو
بهار عشق
در جستجوی تو *** مجتبی نجف زاده***
*مریم حقیقت*
آیه های مذاب*فاطمه مرادی*
آرین شعر
دوزخیان زمین
یادداشتهای روزانه رضا سروری
انجمن ادبی دانشگاه زابل
یاسوج عــــشقـــــولـــــک
جیگر نامه
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی من
آیان ... * جواد*
بانوی آفتاب
من هیچم
وبلاگ شخصی محمد جواد ایزدپناه
دوباره نو(mona)
توکای شهر خاموش
گوشه دل
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
بهزاد بهادری
بهزاد بهادری****
دردواره*آذر قلی نژاد*
سید محمد رضا هاشمی زاده
پیله تنگ پروانگی**علیرضا نعمت پور**
انجمن شعر کاشان
فرهنگسرای نصرالله مردانی(ستیغ سخن)
عماد شوشتری *** آخرین چریک
زمزمه های دل ** آل مجتبی**
سراب در دویدن آهو ** مارال عابدی**
زوزه*مصطفی اسدی*
ترشحات ذهنی حق گو
ساقی نامه ** انجمن ادبی**
سحوری **غزل امروز**
جامی از احساس
روح خزنده*فروغ*
مجله شعر آستان***
هیشکی *** فردین
*سمانه نائینی*
پیاده رو * هوشنگ حبیبی*
پ.الف.صبا
رزا جمالی

سلام

25 اسفندماه 1384 ، در منطقه تاسوکی واقع در جاده زابل_زاهدان ، نقشه شوم تروریستها ، 22 نفر از هموطنانمان را به وادی شهادت رهنمون شد .... دو هفته پیش مراسم چهلمین روز درگذشت این عزیزان در گلزار شهدای زابل برگزار شد ... و هفته پیش هنگامیکه از زاهدان به زابل می آمدم در محل وقوع این جنایت قلمم کاغذ را به سوگ نشست .... آنچه در پی می خوانید حاصل همین قلم فرسائی است ....

*****

     تاسوکی....

ماشین روشن می شود ، چفیه را دور صورتم محکم می کنم .... اسلحه را روی صندلی کناری می گذارم ...ماشین به راه می افتد ....زابل 206 کیلومتر ... در افکارم غوطه می خورم ...نه کوهی می بینم و نه بیابانی ....

چند صد متر جلوتر دو وانت بار از مقابل پاسگاه پلیس عبور می کنند ، فرمانده پاسگاه با لبخندی زورکی اجازه عبور می دهد! جلوی مرا هم نمیگیرند ... ذهنم مرتب به گذشته می چرخد ...به همین دو ساعت پیش که بهمراه بانو این راه را آمده بودم ... ظهر بود و هرم آفتاب و سایه هائی که به زحمت طولشان به دو وجب می رسید ... اما حالا شب لاشه سنگینش را روی زمین می انداخت و آماده هم بستری با آن می شد .... بانو می گوید: تو خوبتر از اونی هستی که فکر می کردم ! و من در جواب فقط نگاهش می کنم ... تک تک خط های چهره اش را خوب می شناسم ... وقتیکه اخم می کند هیچگاه دو ابرویش در هم گره نمی شود ... برای همین هم همیشه مهربان است ... حتی وقتیکه عصبانی است . بانو می گوید : منو ببخش! خیلی تو رو اذیت کردم ! و من می گویم : این بهائی بود که من باید می پرداختم .... در چشمانش حلقه اشک به رقص در آمده ،‏اما بانو محکم نگهش داشته تا به پائین نلغزد ....نگاهش تا عمق انسان را نشانه می رود ...

هوا کاملا تاریک است ... بانو می گوید : مواظب خودت باش ! می گویم : تو بیشتر! _ می گوید : همین چند وقت پیش ... _ و من در جواب باز هم برایش اسطوره می سازم ... می دانم در نظرش خود را پهلوانی ترسیم کرده ام که طاقت یک لحظه شکست مرا هم ندارد .... _ می گوید : اگه تو همونی نباشی که .... اونوقت من می شکنم ! و من می گویم : نمی ذارم بشکنی !! حتی به قیمت شکستن خودم ....

***

وانت های جلوئی کنار می زنند ... چند مرد مسلح پیاده می شوند و دو طرف جاده را می بندند ، چراغها را خاموش می کنم ،‏اسلحه را بر می دارم ، به بیابان می دوم و روی تلّ خاکی می ایستم ... اتوبوسی از راه می رسد ... جلویش را می گیرند ... یک نفر بالا میرود و چند نفر را پیاده می کند ...همه مرد ... و جلوتر از همه پیرمردی که چهره اش به آدمهای باستانی می زند ...

فریاد یک نفر سکوت شب را می شکند ... اسمت چیه؟... پیرمرد اما پاسخ نمی دهد ... صدای جیغ زنها ، صفیر گلوله را در سکوت شب خفه می کند ! ...

ماشین دوم از راه می رسد .... ماشین سوم ... ماشین ...

همه را کنار جاده می نشانند و من پشت سرشان روی تل خاک ایستاده ام ، نوری نمی تابد تا دیده شوم ....

مردان مسلح به گروگانها نزدیک می شوند ...اضطراب در نگاه همه شان موج می زند .... نفر اول را بلند می کنند : اسمت چیه ؟ _ علی .... بانو..... آره .... یخ می زنم ... نکند من باشم!! تمام دنیا مانند آب ظرفهای نشسته ، به راه آب ظرفشوئی می رود ... اینها همه علی هستند و هرکدام بانوئی ... آن کودک ... آن پیرمرد ...

صدای گلوله افکارم را می گسلد ... پیکر بی جان علی بر زمین غلت می خورد و روی دست راست به طرف اتوبوس می افتد ... از پشت پنجره اتوبوس دو چشم هراسان ، نگاهش را به بدرقه نشسته اند ....

نفر دوم بلند می شود : _ ابوبکر... صدیق ... شلیک _عمر ... فاروق ... شلیک _ عثمان ... شلیک _ عبدالملک ... ریگی ... شلیک _محمد ...جعفر ... نامدار .... فرید ... شلیک ... شلیک ... شلیک ... شلیک .....

همه روی زمین خوابیده اند ! باد بوی خون را به هوا بلند می کند و همراه با گرد وخاک به شهر می برد ... یک مرد روبسته به طرفم می آید ...نمی دانم کی مرا دیده است .... شاید همان وقت که در فکر بانو بوده ام ... شاید وقتیکه فهمیدم مصطفی را کشته اند ....مرد جلو می آید ... بانو می گوید : مواظب خودت باش !!!... اسلحه را در دست می فشرم ... میدانم که چیزی برای شلیک ندارد ... شاید آوردن اسلحه از همان ابتدا هم حماقت محض بود ....

مرد روبه رویم ایستاده است ... چشم در چشم _ اسمت چیه ؟ _ علی ... بانو ... عثمان ... جعفر ...عمر...نه ... نمی دانم !!!

_ یعنی تو مصطفی نیستی ؟

_ نه ! من مصطفی نیستم ... هیچوقت هم نخواسته ام که  باشم ... مصطفی را کشتید ... همان اول ... پای اتوبوس ... همان اول او را کشتید ...

_ شیعه هستی یا سنّی ؟

_ من ... من ... نه شیعه ام و نه سنی ... نه مسلمانم و نه کافر ... هیچوقت هم نخواسته ام که باشم ... که بوده باشم ... یا باید باشم ... من ... من دنبال بانو می گردم ... کجاست ؟ او را ندیدید؟؟؟...من کافر ... من ملحد ... من مسلمان ... نیستم ... اینها همه را دیگران تعیین کرده اند و من فقط مجری خواسته هاشان بوده ام ... من فراری ام ... فراری... کافر فراری... سرباز فراری... فراری ... فراری....

_انگار دلت می خواد بمیری!

_ من ... من سالها پیش مرده ام ... من مرده ام ... مرده ی مرده ... وقتیکه مصطفی مرد من هم مرده بودم ... آن شب از آسمان آتش می بارید ... من مردم ... خدا را دیدم ! ... بیدار شدم ...اما زنده نشدم ...تمام عمر جنازه ام را دیگران به دست داشته اند ... لاشه ام را از هر طرف به سوئی انداخته اند و من تنها با خواسته هاشان رقصیده ام ... من مرده ام .. مرده مرده

_ داری عصبانی ام می کنی ... یک گلوله حرومت می کنم !

_ آه آقا! این لطف بزرگ را در حق من می کنید ؟ شما را از دعای خیر فراموش نخواهم کرد ... آنوقت ... آنوقت به خدا خواهم گفت : شما مصطفی ، علی ، ابوبکر ، عمر ،‏عثمان ،‏جعفر ، فرید  .... را نکشته اید ... خواهم گفت : خودم آنها را کشته ام ! .. خواهم گفت شما فقط برای شهادت به اینجا آمده اید !! خواهم گفت شما مرا نکشته اید ... مرا پیش از این مرده بودند !! خواهم گفت شما را به بهشت ببرد ... پیش مصطفی ... پیش ابوبکر .. پیش عمر ... پیش عثمان ... پیش علی ...

....... هنوز دارم حرف می زنم ... جنازه ها روی زمین افتاده اند ... کسی نیست ... خبری از کسی نیست ... وانت ها رفته اند ... مردان مسلح رفته اند ... پلیس ها آمده اند و رفته اند ... و هیچکس ما را ندیده است ... بوی باروت از دهانه اسلحه ام می آید ... امشب یک خشاب زده است ... مست مست است !!!

روی زمین زانو می زنم ... من کسی نیستم ... من مرده ام ... مرده ای که ارزش دوباره کشتن هم ندارد ... زار می زنم ... بانو می گوید : مواظب خودت باش !! ... اسلحه را پرت می کنم ، مست است ... نعره می کشد .. دریده می شوم ... زنده می شوم !

***

زابل 5 کیلومتر ... تنم می سوزد ... گلویم به شدت درد می کند ... بانو ... بانو ...با..با..با...نو...نو...نو... اردیبهشت تمام می شود اما تو هنوز هم بانوی اردیبهشت بر جای می مانی!

ماشین می ایستد ... نسیم ملایمی به صورتم می وزد ... و بوی خونی که با خاک قاطی شده در هوا چرخ می زند ....

پایان ...

 


ارسال شده در توسط نوری نوروزی