سلام
نگاه کن! پای برهنه به بدرقه ات آمده ام... تا شاید دلت بسوزد و کفشهایت جاده را برگردد....
وقتی رفتی با خود گفتم : این هم از مدعی! اما دیری نگذشت که درهای آینده ای طلائی را به رویم گشودی
آن روز ها که در کنارم بودی قدت را ندانستم و اینک که ندارمت قدر دان توأم.....
دلم می خواهد از پشت تمام آن درها و پنجره هائی که زمانی بسته یودند و اینک تو آنها را گشوده ای فریاد بزنم:
برگرد....
تو رفته ای و نگاهم هنوز مفتون است
دلم ز وحشت هفت آسمان پر از خون است
تو رفته ای و نگاهم هنوز منتظر است
غروب سرکش کارون هنوز مجنون است........