سلام
لحظه های انتظار...
صدای سنگین نفسهایم درفضای غمگین و مه آلود اتاق پیچیده است، حسی آشنا و مبهم در وجودم ریشه دوانیده و مرا با خود همراه کرده است.
تیک تاک ساعت خبر از لحظه هائی می دهد که به انتظارت نشسته ام، ....لحظه های انتظار.....
قلمم بر صفحه کاغذ سر می خورد و یاد تورا به همراه زمزمه عاشقانه ات بر آن حک می کند.
صدای سنگین سکوت بر فضا حاکم است.
در خود فرو رفته ام و یاد روزهای گذشته را در نهانخانه افکارم زنده می کنم. عقربه های ساعت بسرعت می دوند ، گوئی می خواهند زمان را فراری دهند تا انتظارم نیمه کاره بماند!
قلبم به شدت می تپد، بوسه های مکرّر دستانم بر یکدیگر و ضرباهنگ ملایم انگشتانم بر میز خبر از حادثه ای می دهد، حادثه ای در فصل عشق....
صدای سوت کشداری در گوشم می پیچد... و صدای آشنای قدمهائی که گوئی از قعر خاطرات و از ژرفای قلبم می آیند و لختی بعد...صدای خشک باز شدن در...
نور حریصانه به اتاق هجوم می آورد و سایه ای آشنا بر دیوار می افتد، بوی گل سرخ در فضا پیچیده است و عقربه های ساعت خسته و مایوس از تلاش نافرجام خویش به نفس نفس افتاده اند.
غروب کارون