سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غروب کارون


ادبیات (شوکت سازند)
.: شهر عشق :.
گروه اینترنتی جرقه داتکو
بهار عشق
در جستجوی تو *** مجتبی نجف زاده***
*مریم حقیقت*
آیه های مذاب*فاطمه مرادی*
آرین شعر
دوزخیان زمین
یادداشتهای روزانه رضا سروری
انجمن ادبی دانشگاه زابل
یاسوج عــــشقـــــولـــــک
جیگر نامه
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی من
آیان ... * جواد*
بانوی آفتاب
من هیچم
وبلاگ شخصی محمد جواد ایزدپناه
دوباره نو(mona)
توکای شهر خاموش
گوشه دل
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
بهزاد بهادری
بهزاد بهادری****
دردواره*آذر قلی نژاد*
سید محمد رضا هاشمی زاده
پیله تنگ پروانگی**علیرضا نعمت پور**
انجمن شعر کاشان
فرهنگسرای نصرالله مردانی(ستیغ سخن)
عماد شوشتری *** آخرین چریک
زمزمه های دل ** آل مجتبی**
سراب در دویدن آهو ** مارال عابدی**
زوزه*مصطفی اسدی*
ترشحات ذهنی حق گو
ساقی نامه ** انجمن ادبی**
سحوری **غزل امروز**
جامی از احساس
روح خزنده*فروغ*
مجله شعر آستان***
هیشکی *** فردین
*سمانه نائینی*
پیاده رو * هوشنگ حبیبی*
پ.الف.صبا
رزا جمالی

سلام

حقیقت...!

ح ق ی ق ت!!!! ... یعنی چه؟ براستی چه کسی می تواند آنرا معنا کند؟

من حرف آنهائی را که می گویند می توان حقیقت را احساس کرد قبول ندارم! چون معتقدم این احساس است که از حقیقت سر چشمه می گیرد...

اما حقیقت هر چه که هست خوب یا بد تلخ یا شیرین زشت یا زیبا فرقی نمی کند... مهم این است که حقیقت حقیقت است... و نمی توان برای آن معنائی یافت .چون اگر حقیقت را یک چیز واقعی معنا کنیم معنایش این است که هر واقعیتی حقیقت و حق است ولی من و تو می دانیم که هر واقعیتی حق نیست!

و اگر آنرا غیر واقعی تعریف کنیم پس تکلیف اینهمه وقایع تاریخی چه می شود؟

می توان حقیقت را یافت هر چند شاید نتوان آنرا دریافت!!

من حقیقت را 14 قرن پیش بر فراز نیزه ها دیده ام! من حقیقت را در استخوانهای خورد شده یک نفر! در زیر سم اسبان در سرزمینی که نفرین از آن می بارید دیده ام!

آری من حقیقت را در صدای ناله زنی که میخ درب در پهلویش جا گرفته دیده ام.

من حقیقت را 20 قرن پیش بر دستان صلیب تماشا کردم!

و 7 قرن پیش آنرا دیدم که بر فراز دار می رقصید.

زمانی کافر خطابش کردند و زمانی مجوسش خواندند! و زمانی نیز آنرا دروغ انگاشتند.

دلم برای حقیقت می سوزد... آه! ای حقیقت ! ای مظلوم همیشه تاریخ!! آه ای حقیقت همیشه مظلوم تاریخ!

خوب بنگر ! حقیقت در تک تک لاله های این سرزمین فریاد هستی سر می دهد.

آه ای حقیقت دست و پا بسته! دلم برایت می سوزد که نمی توانی حقانیت خویش را اثبات کنی! و چه دردناک است تلاش بیهوده ات برای اثبات خویش!

من حقیقت را پیش از این در شبی دیدم که با پای برهنه برای کودکان یتیم غذا می برد... من حقیقت را در سفره افطاری دیدم که در آن هیچ بجز آب نبود...

حال دانستی چرا می گریم؟ دلم می خواهد فریاد بزنم  و گریه کنم برای آن حقیقت همیشه مظلوم...!

تو هم بیا .....

خوب نگاه کن! این منم و آنهم تو! رقص دل انگیزمان را همپای حقیقت بر فراز دار تماشا کن!

و این جماعت را که هر یک سنگی برداشته نفرینی گفته و بر ما به جفا می زند....

و ببین این کرکسان بی خرد را که هریک در مرگ حقیقت پای می کوبند تا ساعتی بعد لاشه اش را بین خود تقسیم کنند! و از این رهگذر شکمهای برآمده شان را که پر از بوی تعفن زباله است پر کنند.

اما  مگر آنها نمی دانند که حقیقت را هرگز مر گی نیست و این مرگ است که خود حقیقتی است؟!!!

امروز من و تورا همپای حقیقت بر دار کردند و فردانیز دیگران را ....

این مرگ زیبنده ماست! مرگ درراه حقیقت!!

چه اگر کسی درراه حقیقت خویش را ببازد به جاودانگی همپایه با حقیقت میرسد و چه سعادتی از این والاتر.........؟

                                                        علی نوری نوروزی

                                                               غروب کارون

240xd.jpg


ارسال شده در توسط نوری نوروزی