سلام
امروز طبق قولی که داده بودم به سراغ شعری از یکی از شعرای فارسی گوی معاصر رفتم.
این شعر با نام مسافر کاری از محمد کاظم کاظمی شاعر معاصر افغان است. و آنرا در زمان اشغال افغانستان بدست شوروی سروده است:
مسافر
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
بجز آخرین صفحه دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم با زوی همسنگرت را
همان دستمالی که پولک نشان شد
و پو شید اسرار چشم ترت را
سحر گاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا! آخرین پاره پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا می روی ای مسافر؟ درنگی!
ببر با خودت پاره دیگرت را......