سلام
جلوی آینه نشسته بود و با چشمان وحشی بیگانه رنگ خود ، تصویر غم زده یک مرد را درون آن می پائید!
آنجا نشسته بود و در خیالش در ساحل خیال انگیز رودخانه قدم می زد ، می رفت و می آمد...مه غلیظ کنار ساحل دیدش را گرفته بود...در امواج سیماب گون رودخانه تاروپود از هم گسسته رویائی دور و دراز می دید...مردی که می آید، مردی که همچون او از دنیای پر بیداد خسته است و برای رهائی او می آید....مردی که با همه مردها فرق دارد، مردی که نامردی در وجودش تعریف نشده است!
با خود گفت:«آری ! او می آید! او که هزار سال است خبر از آمدنش می دهند!می آید و ابرهای سیاه و زشت را از رخ خورشید زیبا می زداید...و شکوه این آب سیمین را صد چندان می کند!»
ناگهان صدای قدمهائی از ورای مه به گوشش خورد! با خود گفت:«آه! یعنی ممکن است؟! شاید این صدای پای همان منجی من باشد!»
بی اختیار به دنبال صدای قدمها به راه افتاد... بر سرعت قدمهایش افزود تا او را سریعتر بیابد!اندک اندک ساحل رودخانه در پس مه از نظرش محو شد. صدای تند نفسهائی را در کنار خود می شنید...
کم کم تصویر رنگ باخنه کلبه ای از ورای مه خودش را نشان داد...به در کلبه رسید...از پشت در صدای حرف زدن مردی را می شنید...چه صدای دلنشینی...
با خود گفت:«خودش است! او همان منجی من است!! آمد! سرانجام آمد!!»
با شوقی کودکانه درب را باز کرد... در انتهای فضای مه گرفته اتاق مردی تنها جلوی آینه نشسته بودو با چشمان وحشی بیگانه رنگ خود، تصویر غم زده مردی را در آینه می پائید...!
غروب کارون