سلام
خداوند ،هر روز همراه با خورشید،لحظه ای را به ما می بخشد، لحظه ای که باعث می شود باور کنیم هستیم! ... که می توانیم...اما من این لحظه را ، نه در هنگام چرخاندن کلید در قفل و نه سر میز شام ، که در ساحل خیال انگیز کارون، در کوچه پس کوچه های شهر خود،در کاسه یک گدای نابینا و هزار چیز دیگر دیده ام!
من این لحظه را در لباس مندرس یک کودک عرب ،در روستائی که بر خروارها نفت خوابیده است ، دیده ام!
من این لحظه را در ضربات باتوم و کلمات رکیک و تحقیر آمیز یک نفر و به نام اسلام دیده ام!
مگر نه این است که باید جانب حق را گرفت،حتی اگر به ضرر باشد؟!
و اینک منم ،که اگر چه پیوندی با آن کودک عرب ندارم،ولی همان گرمای تابستانهای طولانی،همان شکوه خیال انگیز کارون و همان نخلهای افسونکار،حلقه اتّصال ماست!
ای برادر ! فرقی نمی کند که من از کدام ایلم و تو از کدام تبار؟!
اینک منم و تو ! هر دو رنج دیده یک درد مشترک! و هر دو خواهان حق برابری!!
پس دستم را بگیر ،تا به یاری هم ،سنگها را از راه برداریم.......تا قلّه موفقیت...
غروب کارون
یار دبستانی من!
با من و همراه منی!
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو
رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما!
دشت بی فرهنگی ما هرز تموم علفاش
خوب اگه خوب! بد اگه بد! مرده دلهای آدماش
دست من و تو باید این زنجیر ها رو پاره کنه!
کی می تونه جز من و تو دردمونو چاره کنه؟!
یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی....