سلام
دستان چروکیده اش را روی گلبرگ نسترن کشید.دلش شکست،با خود گفت:«خداوندا! اگه اوضاع همینجوری پیش بره دیگه امیدی به این باغچه نیست!».
به آسمان نگاه کرد،خورشید مثل همیشه در وسط سقف لاجوردی آن می درخشید و با تنوره نیرومند خود، اندک آبی را که باقی مانده بود ، بخار می کرد.
بغض پیرمرد شکست و اشکهایش پای نسترن چکید.پس از مدتی که آرام شد، با دست پشت چشمهایش را پاک کرد.حالا دیگر نسترن آب داشت! برای ساعتی هم که شده دیگر گرمای خورشید عذابش نمی داد.
پیرمرد توی فکر خودش غرق شده بود، به یاد روزهای گذشته ،گذشته های دور،آنزمان که در روستای زادگاهش جمعیتی انبوه زندگی می کرد.مردها هرروز صبح سر زمینها می رفتند و دخترکان بازیگوش پای دار می نشستند و قالی می بافتند.دوباره بغض گلویش را فشرد،اینک او تنها ساکن این روستای متروک بود!
باد خنکی صورتش را نوازش می داد ،به خود آمد ،در افق سیاهی عجیبی دید،زیر لب گفت:«خدایا!یعنی ممکنه؟!...»هر لحظه بر سرعت باد افزوده می شدو سیاهی توی افق، با پنجه هایش آبی آسمان را به کام می کشید.پیرمرد، دل توی دلش نبود.با خودش می گفت:«یعنی خدایا!ممکنه؟ آیا این یک سراب نیست؟»
حالا دیگر میشد سیاهی را به طور کامل تشخیص داد،ابر سیاهی که نیمی از آسمان را پوشانده بود!و صدای غرشهائی از درونش به گوش می رسید.برق امید در چشمان پیرمرددوید!
ولختی بعد برقی مهیب همه جا را تاریک -روشن کرد و صدای غرش سهمناک ابر،اشک آسمان را در آورد! قطرات آب روی زمین فرود می آمد و زمین تشنه بی آنکه خوش آمد گوئی کند ،میهمانان خود را می بلعید.
پیرمرد در ذهن خود ،صدای دف می شنید.دست راستش را بسوی آسمان دراز کردو سرش را به روی شانه راستش خم کرد و شروع به رقصیدن کرد.
باران می بارید و می بارید، دف می نواخت و می نواخت،و پیرمرد می رقصید و می رقصید...
حال آب تا مچ پای پیرمرد رسیده بود و با هر حرکت پای پیرمرد حجمی از آن به هوا می پاشید.
هنوز هم باران می بارید،دف می نواخت و پیرمرد می رقصید.
آب تا گلوی نسترن رسیده بودو حالا دیگر گلبرگهایش سوار بر آب بسوی مقصد نا معلومی رهسپار بودند.پیرمرد هنوز هم می رقصید.گوئی طراوت جوانی را باز یافته بود و در ورای چشمان بسته خود ،مردانی را می دید که بسوی مزارعشان می رفتندو دخترکان بازیگوشی که پای دار قالی می بافتند...
ضربات تند باران بر پیکر پیرمرد فرو می آمد و پیرمرد همچنان می رقصید...
ناگهان صدائی مهیب او را به خود آورد،به سمت کوهستان بر گشت،جریانی عظیم از آب گل آلود از دامنه کوه سرازیر شده بود.پیرمرد آب دهانش را قورت داد و آبی را به تماشا نشست که بسوی او می آمد! و لحظه ای بعد آغوش خود را باز کرد و آنرا در بر گرفت!
باران هنوز هم می بارید،دف هنوز هم می نواخت و پیکر بی جان پیرمرد بر دستان آب همچنان می رقصید...
غروب کارون