این روزها....
بی خیال شده ام.... نه کتاب می خوانم ... نه شعر! نه اخبار و نه هیچ چیز دیگری.... سرم را با روزمرگی خودم گرم می کنم.... بی خیال شده ام اما بیشتر از همه فکر و خیال دارم... فقط دیگر حوصله بحث کردن ندارم.... خودم را به جریان آب سپرده ام... به هر طرف برود با آن می روم.... دیگر حوصله شنا کردن ندارم.... سرکار می روم... به خانه بر میگردم... کندی کراش بازی می کنم.... پست های شما را لایک می کنم... می خوابم.... صبح بیدار می شوم .... و این چرخه ادامه دارد و در این بین پارازیتی است به اسم جمعه!! زود می گذرد اما دلگیر است.... به خصوص عصرهایش.... مثل عصرهای چهارشنبه است.... عصرهای چهارشنبه پائیز.... چهارشنبه های گیج و مه آلود... چهارشنبه های غروب اندود....
قدم می زنم زیر بارانی که نباریده بر پیکر تو
می نشینم بر کرانه ای که ننشسته بر کناره ی تو
زل می زنم به غروبی که زل نزده بر نگاه تو
می نویسم شعری را که زاده نشد
پشت دیوار چهارشنبه
چهارشنبه گیج و مه آلود
چهارشنبه غروب اندود....
(نوری نوروزی- 27/1/93)