سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غروب کارون


ادبیات (شوکت سازند)
.: شهر عشق :.
گروه اینترنتی جرقه داتکو
بهار عشق
در جستجوی تو *** مجتبی نجف زاده***
*مریم حقیقت*
آیه های مذاب*فاطمه مرادی*
آرین شعر
دوزخیان زمین
یادداشتهای روزانه رضا سروری
انجمن ادبی دانشگاه زابل
یاسوج عــــشقـــــولـــــک
جیگر نامه
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی من
آیان ... * جواد*
بانوی آفتاب
من هیچم
وبلاگ شخصی محمد جواد ایزدپناه
دوباره نو(mona)
توکای شهر خاموش
گوشه دل
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
بهزاد بهادری
بهزاد بهادری****
دردواره*آذر قلی نژاد*
سید محمد رضا هاشمی زاده
پیله تنگ پروانگی**علیرضا نعمت پور**
انجمن شعر کاشان
فرهنگسرای نصرالله مردانی(ستیغ سخن)
عماد شوشتری *** آخرین چریک
زمزمه های دل ** آل مجتبی**
سراب در دویدن آهو ** مارال عابدی**
زوزه*مصطفی اسدی*
ترشحات ذهنی حق گو
ساقی نامه ** انجمن ادبی**
سحوری **غزل امروز**
جامی از احساس
روح خزنده*فروغ*
مجله شعر آستان***
هیشکی *** فردین
*سمانه نائینی*
پیاده رو * هوشنگ حبیبی*
پ.الف.صبا
رزا جمالی

سال 92 لحظات پایانی خودش رو سپری می کنه، سال پر ماجرایی که می توانست یکی از خاطره انگیزترین سال ها

برای ما باشد. حالا که به پشت سرم نگاه می کنم انبوهی از حوادث و اتفاقاتی - چه ملی و چه شخصی- را می بینم که


باورم نمی شود همه اینها در یک سال اتفاق افتاده باشند. در عرصه ملی جابجایی قدرت در جریان انتخابات ریاست جمهوری

وخردادماه پر ماجرا، در عرصه بین المللی ارائه رویکرد تازه ای در عرصه دیپلماسی هسته ای، وقایع سوریه و تجزیه اوکراین

و صف آرایی دوباره غرب و شرق دربرابر هم و در مسائل شخصی خودم تعویض سه باره محل کارم و فراز و نشیب های

فراوانی که در طول یک سال گذشته تجربه کردم از 1392 سالی ساخت که اکنون نه می توانم بگویم سال بدی بود و نه می

توانم بگویم سال خوبی بود!! فکر می کنم بسیاری از دوستانم هم مانند من فکر می کنند. به هر حال سال 92 هم گذشت و

به تاریخ پیوست و جز مشتی خاطره چیزی از آن برایم به یادگار نماند. امیدوارم سال نو سالی خوب و پر برکت برای همه

دوستان عزیزم باشد. در این مجال از همه عزیزانم می خواهم رنجش هایی را که در طول سال گذشته از من دیده اند بر من

ببخشند و خاطرات ناخوش سالی که گذشت را رهسپار فراموش خانه ذهن کنند. 


از همسر عزیزم نیز بابت تحمل همه سختی ها و کاستی هایی که به دلیل شرایط من در طول سال گذشته بر او

تحمیل شد عاشقانه سپاسگزارم. امیدوارم در سال جدید لبخند زیبایش را بر لبانش و برق شادمانی را در نگاهش

همواره پایدار ببینم.


سپاسگزارم از همه دوستانی که با وجود دفعات محدود به روز شدن این وبلاگ باز هم فراموشم نکردند و آمدند و زنگ

را زدند هرچند کسی در خانه نبود تا در را بر رویشان بگشاید.


سال نوی همه شما عزیزانم مبارک و در این سال از خدای مهربان همه خوبی ها را برای شما و خودم در خواست می

نمایم.


نوری نوروزی


28/12/92

 


ارسال شده در توسط نوری نوروزی

 ......چهل روز آتش چهل روز خون


چهل روز بیداد و داد جنون


چهل روز عشقی که بر نیزه ها


تلاوت چه میکرد این آیه را


"وهل ناصر ینصرونی فتی


فی الحرب فی الارضنا الکربلاء؟"


چهل روز سرد پر از همهمه


چهل روز سرشار از زمزمه


چهل روز غوغای عاشق کشی


چهل روز فریاد نامردگی....

 

نوری نوروزی-1380


ارسال شده در توسط نوری نوروزی

تا می‌شود با دستهات لمس کن من را
تا انصراف گنگ و مات دکمه ها ار هم
با من بمان تا انتهای این همآغوشی
با من بمان تا زخم های مانده بی مرهم

من یادگار نسل های رفته بر هیچم
من راز دار روزهای مانده در خویشم
من یادگار یادگار یادگار تو
من راز دار رازدار راز در خویشم

زیباترین بیت غزل در خاطرم باش
هر لحظه، هر روز و همیشه در برم باش
من خسته و آزرده از افکار خویشم
مانند رویای پریدن در سرم باش

ای دستهایت! دستهایت... دستهایت...
ای چشمهایت! چشمهایت... چشمهایت...
ای در نگاهت شور گفتن یا نگفتن!
ای حرفهایت!.... حرفهایت.. حرفهایت

حالا منم آواره و تنها و مفتون
مجنون شبهای خیال انگیز مجنون
در گیرو دار عشق تو جان داده در خون!
پابند دیواری که لیلی بود و مجنون....

من یادگار نسل های رفته بر باد!
من راز دار روزهای رفته از یاد
در امتداد طرح لبخند ملیحت
شیرین ترین تکرار از رویای فرهاد....
(نوری نوروزی- 1392)


ارسال شده در توسط نوری نوروزی

بی گمان روزی فرا خواهد رسید.......

.

.

.

                                           ..... که انعکاسم در باور هیچ آینه ای نگنجد.....


ارسال شده در توسط نوری نوروزی

نقاب

از وقتی یادش می آمد همین شکلی بود. خودش هم نمی دانست بر اثر یک اختلال زنتیکی این شکلی شده یا به دلیل یک دستکاری آزمایشگاهی.هیچوقت پدر و مادری نداشت. یعنی اصلا هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بود که پدر و مادری داشته یا نه؛ تنها چیزی که در خاطرات خود داشت انبوهی از لوله های پیچ در پیچ و ظروف آزمایشگاهی بود. هرگز خاطراتی از دوران کودکی نداشت، شاید هم اصلا کودکی نداشت! خودش هم زیاد مطمئن نبود.تمام دنیایش شده بود همین اتاق  کوچک با انبوهی از ماسک های گوناگون که به در و دیوار آویزان بود.شغلش را دوست داشت.چون همیشه برایش موقعیت های متفاوتی ایجاد می کرد. همیشه باید منتظر می ماند تا نامه ای که حاوی ماموریت تازه اش بود به دستش برسد.بعد یکی از ماسک ها را که به درد ماموریت می خورد به صورت می زد و از خانه خارج می شد. دیگر کار خاصی نداشت! مردم خودشان دورش جمع می شدند و کارها پیش می رفت!

بارها ماموریت های مختلف را با موفقیت کامل پشت سر گذاشته بود. یک بار ماسک پسر جوانی را به صورت زده بود که می بایست با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند، ماموریت مسخره ای بود! باعث شد که یک سال تمام نتواند به خانه اش برگردد. یک بار هم باید به جای هنرپیشه ای که سرش را زیر آب کرده بودند ، بازی می کرد! آنقدر خوب این ماموریت را انجام داد که همان سال برنده جایزه اسکار شد!

در ماموریت بعدی باید برای ایجاد زمینه یک جنگ که منافع اقتصادی فراوانی داشت نقش یک تروریست بین المللی را بازی می کرد. این ماموریت 10 سال طول کشید و نتیجه اش همان شد که باید می شد. همیشه همینجوری بود. کارهایش بی عیب و نقص انجام می شد. گاهی وقتها حتی نتایج ماموریت هایش به شکل چندش آوری واقعی تر از آنچه باید می شد!! مثل همان زمانی که مامور شده بود در نقش یک منجی اجتماعی ظاهر شود و راه پیشرفت و ترقی را به اهالی سرزمینی عقب مانده نشان دهد. با چند سخنرانی پرشور و انقلابی توانسته بود مردم آن سرزمین را مجاب کند که طی یک همه پرسی ملی با واگذاری تمام سرزمینشان به «صاحب کارها» موافقت کرده و خودشان برای رسیدن به پیشرفت و رفاه بیشتر به سرزمین های دیگر مهاجرت کنند!

موفقیت های بسیارش باعث شده بود «صاحب کارها» روی او حساب فراوانی باز کنند و همیشه ماموریت های فوق سری را به او بسپرند. اما موفقیت های بیش از حد او باعث نگرانی بعضی صاحب کارها شده بود. نگران ها از زمانی به دلهره تبدیل شد که به او ماموریت دادند به جای یکی از صاحب کارها به مدت دو روز زندگی کند! آنچنان موفق در این ماموریت ظاهر شد که توانست به جای صاحب کار به خودش ماموریت جدیدی بدهد و آنرا با موفقیت انجام دهد!! نتیجه فاجعه بار این ماموریت بیش از آنچه باید، موفقیت آمیز بود.

حالا صاحب کارها مردد ماده بودند، دور میزی که در هاله ای از دود سیگار های برگ محو شده بود توی سر و کله هم می زدند که با هیولای بی صورتی که داشتند چه کنند؟ اگر یک روز از اجرای دستور سرپیچی می کرد چه؟! اگر یک روز تصمیم می گرفت برای همیشه نقاب یکی از صاحب کارها را به چهره بزند چه می شد؟!

اگرچه دکتر گاف معتقد بود دست پروده او تنها توانائی تصمیم گیری در محدوده تعریف شده را دارد اما عملکرد او باعث شده بود صاحب کارها با حرفهای دکتر متقاعد نشوند . نتیجه جلسه صدور نامه ای با عنوان «ماموریت 1427» بود.

 

پست چی مثل همیشه سر ساعت 7 صبح پاکت را از زیر در به داخل خانه سر داد. وقتی نامه را می خواند لبخند کمرنگی در گوشه لبی که نداشت نشست! یکی از نقاب ها را برداشت! لیموزین مشکی رنگ جلوی در انتظارش را می کشید. کاروان تشریفات به راه افتاد. ردیف خودروهائی که با انبوهی از موتور سواران و هلی کوپترها اسکورت می شدند رهگذران را مجاب می کرد که لحظه ای بایستند و برای هاله محوی که از پشت شیشه دودی لیموزین پیدا بود دست تکان بدهند.

کاروان به محل سخنرانی «رئیس جمهور»‌رسید. رئیس جمهور از لیموزین مشکی رنگ پیاده شده و در حالی که از سوی بادیگاردها به شدت محافظت می شد پشت تریبون رفت. جمعیت فریاد شادی سر دادند. قرار بود رئیس جمهور نتیجه تحقیقات درباره یک تیم فوق سری را افشا کند که سالها با بکارگیری ماموران نقاب دار در تمامی سرزمین ها مداخله کرده و باعث ایجاد فساد و نقض گسترده آزادی ها و حقوق بشر شده بودند!

به بهانه خاراندن صورت، نقابش را روی چهره فیکس کرد. برای مردمی که از ته دل هورا می کشیدند و جیغ می زدند دست تکان داد. با صدایی بلند و تاریخ ساز فریاد زد:« مردم من....!» صدای شلیک گلوله همهمه جمعیت را به سکوتی مرگبار مبدل کرد. رئیس جمهور سوزشی وسط پیشانی اش حس کرد و نقش بر زمین شد. جمعیت هراسان از هر سو پا به فرار گذاشتند.

اسلحه را از روی شانه اش پائین گذاشت.از توی کیف نقاب جدید برداشت و به صورت زد. با لبخند نگاهی فیلسوفانه به جمعیت هراسان انداخت و در یک لحظه ناپدید شد!

نقابش را روی صورتش فیکس کرد. کراواتش را صاف کرد. کارگردان فریاد زد:« سه، دو،‌یک... برو!» نگاه محزونش را به لنز دوربین دوخت :« بینندگان عزیز! به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمائید. بار دیگر دستان پلید تروریست های خون آشام از آستین مزدوران خود فروخته بیرون آمد و با شلیکی کورکورانه رئیس جمهور عزیزمان را به شهادت رساند....»

تلویزیون در اتاق جلسات روشن بود. خون زیادی کف اتاق دلمه شده بود. هر کدام از صاحب کارها در گوشه ای از اتاق افتاده بودند و چندتائی هم سرشان را روی میز گذاشته و مرده بودند! اخبار از تلویزیون پخش می شد و مردی که صورت نداشت سیگار روشنش را بین انگشتهایش جا به جا می کرد.....

از اتاق که خارج شد لبخند کمرنگی گوشه لبی که نداشت نقش بست.... مردم در از دحام خیابان در رفت و آمد بودند.... هیچکس صورت نداشت.... هیچکس نقاب نداشت....

 

نوری نوروزی  (دی ماه 91- شیراز)

 


ارسال شده در توسط نوری نوروزی
<      1   2   3      >