سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غروب کارون


ادبیات (شوکت سازند)
.: شهر عشق :.
گروه اینترنتی جرقه داتکو
بهار عشق
در جستجوی تو *** مجتبی نجف زاده***
*مریم حقیقت*
آیه های مذاب*فاطمه مرادی*
آرین شعر
دوزخیان زمین
یادداشتهای روزانه رضا سروری
انجمن ادبی دانشگاه زابل
یاسوج عــــشقـــــولـــــک
جیگر نامه
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی من
آیان ... * جواد*
بانوی آفتاب
من هیچم
وبلاگ شخصی محمد جواد ایزدپناه
دوباره نو(mona)
توکای شهر خاموش
گوشه دل
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
بهزاد بهادری
بهزاد بهادری****
دردواره*آذر قلی نژاد*
سید محمد رضا هاشمی زاده
پیله تنگ پروانگی**علیرضا نعمت پور**
انجمن شعر کاشان
فرهنگسرای نصرالله مردانی(ستیغ سخن)
عماد شوشتری *** آخرین چریک
زمزمه های دل ** آل مجتبی**
سراب در دویدن آهو ** مارال عابدی**
زوزه*مصطفی اسدی*
ترشحات ذهنی حق گو
ساقی نامه ** انجمن ادبی**
سحوری **غزل امروز**
جامی از احساس
روح خزنده*فروغ*
مجله شعر آستان***
هیشکی *** فردین
*سمانه نائینی*
پیاده رو * هوشنگ حبیبی*
پ.الف.صبا
رزا جمالی

و آتش چنان سوخت بال و پرت را که حتی ندیدیم خاکسترت را .....

فکرم مشغول بود. سیاهه ای از کارهایی که باید انجام می شد مشغولم کرده بود. در عالم خودم غرق بودم که صدایش به خودم آورد! سرم را چرخاندم ، طول کشید تا زوم بشوم روی قامت کوتاه وصورت سبزه و بشّاش و چشمان درخشنده اش....

-          سلام آقای نوروزی ! خوبی ؟ چه خبر ؟ سید نیست؟

     و سلام و علیکی و حال و احوالی و دست و روبوسی و....

گفت:« ما رو نمی بینی خوش می گذره؟»

-          آره!!

-          از قیافه ات معلومه!!

-          تو چی ؟ ما رو نمی بینی خوش می گذره؟........ نیازی نیست بگی از قیافه ات معلومه!!

و ساعتی گپ و گفت و ....

می گفت ترم آخر است ولی 27 واحد دارد... می گفت مجبور است برای سه واحد یک ترم اضافه به دانشگاه برود.... می گفت چاره ای ندارد.... می گفت دلش گرفته است .... تنگ است ... می گفت و می گفت و .... سکوت محجوبش را همراه کلامم می کرد و می شنید خاطراتم را از اینکه دیده بودم کسی را که در یک ترم 28 واحد گرفت و پاس کرد! اینکه برود با مدیرگروه صحبت کند .... اینکه چه می کند؟! اینکه خوش می گذرد؟ ..... می گفت میگذرد! مهم نیست چطور! مهم این است که می گذرد.... « مگه میشه نگذره؟!».... وقت رفتن هم حجب و متانتش را جا نگذاشت....از جایش بلند شد بی آنکه آبی بخورد یا چایی.... شایدهم من زیادی سرم شلوغ بود.... شاید هم روزه بود.... شاید هم .... دست و روبوسی کردیم و گفت که دلش تنگ شده بود.... گفت که می خواهد برود خانه و من به بدرقه اش رفتم تا در اتاق... رویش را بوسیدم و رفتنش را به تماشا ایستادم... رفت و من هرگز نیندیشیدم به اینکه شاید این آخرین دیدار است .... و این آخرین باری است که آمدنش ، رفتنش ، لبخندش و برق چشمان صادقش را می بینم و این آخرین باری است که زیرو بم صدای محجوبش را میهمان گوشهایم می کنم و این آخرین باری است که .....

تا امروز که شکار زاده آمد ، نشست روی صندلی کنارم و گفت:« انّا لله و انّا الیه راجعون» .... می گفت کرد زنگنه خبر داده است ... می گفت تصادف کرده .... می گفت جزغاله شده .... می گفت .... و من دیگر نمی شنیدم و چهره خندانش را با دندانهای مرتبش واضح تر از هر زمان دیگری می دیدم..... و من او را دیده بودم .... یک روز پیش از رفتنش ... یک روز پیش از پر کشیدنش ....همیشه با خود فکر می کردم که چگونه در این جامعه خواهد زیست؟ مگر می شود اینگونه بود؟ مگر می شود ساده بود و ساده ماند .... مگر می شود فقط انسان بود و از هر بودنی دوری کرد؟ ... و چه زیبا پاسخم را داد با پروازش .... با سوختنش ... که نـ/می شود....!!

سوختنش را می نالم و نمی نالم که پیش از این سوخته بود در کوره عشق محبوب و چه زیبا معشوقی که می طلبد عاشق را در هر سنی ، در هر جایی ، در هر شکلی ، در هر وسیه ای ، در هر .... در دل می گریم و بغضم که فرو نمیرود و هاله چهره اش که از برابر دیدگانم کنار نمی رود.... حالا دیگر هر گز تو را نمی بینم اما باور کن که خوش نمی گذرد بی تو...

می سوزم برای جوانی محمد بیگدلی ناکام.... 

تو رفته ای و نگاهم هنوز مفتون است

دلم  ز وحشت نابودنت پر از خون است  

 تو رفته ای و به راهت هنوز منتظرم   

غروب سرکش کارون هنوز مجنون است....

 


ارسال شده در توسط نوری نوروزی