يادمان تا سپيده دمانشب،بي آفتابِ روشن،نوراني بود.تا صبحگاه ،
تا «سپيده دمان» ،مهماني بود.و خنده بودپچ پچ بودتکرار وعده هاي نهاني بود.آنشب که ديو وحشت،با توطعه گران به تباني بود،آنگونه اي که « افتد و داني بود.»شب بود.پاييز بود و سوز سحرگاهان بود.من بودم و سکوت خيابان بودو روح،-- روح ساده ي معصومي؛که آخرين دم از نفسش را؛در صولت سپيده دمان زد.و هيچکس،بر مرگ اين شهيد؛-- سرشک نيفشاند.جز من که بهت،-- حتا...حال اين سخن نگفته بماند،--بهتر--
دومنظومه / در رهگذر باد / حميد مصدق
گوشه ي دلتان همچون ذهنتان جاري
www.dobarenou.blogspot.com