• وبلاگ : غروب كارون
  • يادداشت : محرم نامه...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 37 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يادمان تا سپيده دمان

    شب،

    بي آفتابِ روشن،


    نوراني بود.

    تا صبحگاه ،


    تا «سپيده دمان» ،

    مهماني بود.

    و خنده بود
    پچ پچ بود


    تکرار وعده هاي نهاني بود.


    آنشب که ديو وحشت،
    با توطعه گران به تباني بود،


    آنگونه اي که « افتد و داني بود.»

    شب بود.

    پاييز بود و سوز سحرگاهان بود.
    من بودم و سکوت خيابان بود

    و روح،

    -- روح ساده ي معصومي؛

    که آخرين دم از نفسش را؛

    در صولت سپيده دمان زد.


    و هيچکس،

    بر مرگ اين شهيد؛

    -- سرشک نيفشاند.

    جز من که بهت،

    -- حتا...

    حال اين سخن نگفته بماند،


    --بهتر--



    دومنظومه / در رهگذر باد / حميد مصدق

    گوشه ي دلتان همچون ذهنتان جاري

    www.dobarenou.blogspot.com