دلها از ياد برده اند که زماني لطيف بودند
زماني در پوششي از پر و پرنيان
نازکتر از حرير
آرميده بودند !
قصه غصه هاي دلها ميسوزاند
تار و پود وجودت را
شيشه ظريف احساسشان ترک برداشته
چگونه بند شود به جايي
آنگاه که راحت تر و سريعتر از پلک زدني
ميشکنندشان